ترسیده بودم ایمان‌م را مکدر کنی … تو!

مست‌ت می‌کنم … مست شو از دست‌های من، از چشم‌های من … زمانی‌که از روییدن لب‌هایت، خاک گونه‌هایم تر می‌شود … مست!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

مرد بزرگی هستی، آنقدر بزرگ که نشود تصورش کرد … زمانی‌که آسمان اینقدر نزدیک شده است به زمین، و قامت تو، شکم آسمان را می‌درد، مرد بزرگی چون تو،‌در ذهن نمی‌گنجد …

 

می‌اندیشم که چه سان بیانگارم‌ت که نه کفر گفته باشم و نه شرکی مرتکب شوم؟ نه تو را آنقدر کوچک کنم که در ذهنم بگنجی و نه آنقدر به انبساط فکر مشغول شوم که تو گم شوی … این‌سان است که این همه سال نشده است که بفهمم‌ت … و نه اینکه انکارت کرده باشم، جایی در ناخودآگاهم پنهان‌ت کرده‌ام … این همه سال گذشته است و من، نتوانسته‌ام تو را بشناسم … نخواسته‌ام تا بشناسم‌ت … تو را آنقدر پایین بیاورم …

 

میان تمام قصه‌هایی که نشانی از توست، به نام تو که می‌رسم گوش‌هایم را می‌گیرم، در تمامی حوادثی که تویی من غایب‌م … از تو می‌ترسم زیرا ایمان مرا به خطر می‌اندازی … و توحید مرا مخدوش می‌کنی و نمی‌گذاری خدا همان نور علی نوری باشد که مرا از خویش لبریز می‌کند. کما اینکه تو در این نور شناوری، نمی‌توانم حجمی را در این روانی‌ی مطلق متصور شوم … خلوصی که به آن نیازمندم را حضور تو، مکدر می‌کند … تو ایمان مرا مکدر می‌کنی!!

 

تو، تو … اینطور میان حفره‌های مرطوب زمین، و نخلستان‌های آبستن، سرهای فرو افتاده در خاک، و ضربه‌هایی که با عبادت خلق برابر است، … تو و زاغه‌هایی که قرص نان‌ت نورشان است، تو و بیوه‌هایی که نفرین‌ت می‌کنند و تو آتش تنورشان را بر صورت‌ت می‌افشانی … تو و آن همه صبوری … تو و استخوانی بر گلویت … تو و … تو! می‌اندیشم به تویی که هرگز تکرار نخواهی شد …

 

و آن همه عشق که محمد نثارت می‌کند، تو و خدایی که فخر آسمانیان را می‌فروشد … اینطور در علیناخودآگاه من اسیر، چگونه است که این همه سال حتی سر برنیاورده‌ای؟! چرا نخواسته‌ای بیرون‌ت بیاورم؟ و بگذارم مرا تسخیر کنی؟ و بگذاری تا از نو خلق‌ت کنم؟ و از نو بزرگ شدن‌ت را، و برافراشتن‌ت را نظاره کنم؟ چگونه تاب می‌آوری تا انکارت کنم؟ … تا نخواهم در نمازهایم شریک شوی؟ تا در تشهدم حضور داشته باشی؟ … چقدر صبوری آنجا که فراموش‌ت کرده‌ام؟ … و این‌گونه امروز … این دم صبح … به پاهایت افتاده باشم؟! … که بگویم این همه سال تکرارت کرده‌ام … با آنچه بوده‌ای زنده‌گی کرده‌ام، تویی بودم در این دنیای ناگزیری‌های ارتکاب … تو را تقلید کرده‌ام که از تقلید بیزارم، تو را تکرار کرده‌ام در سطر سطر زنده‌گی‌ام، تا تو شوم، تا تو در زنده‌گی‌ام باشی نه در افکارم، تا تو را زنده‌گی کنم نه بنده‌گی … حالا، امروز که اینقدر شبیه شده‌ام به تو، می‌گذارم تا تسخیرم کنی … حالا که نمی‌ترسم از کفر و شرک، می‌گذارم تا بر زبان‌م جاری شوی … می‌گذارم در جریان ایمان‌م، سیر کنی … حالا که بنیان ایمان‌م چنین مستحکم شده است، می‌گذارم تا جای‌جای روح‌م را از خود لبریز کنی، سرشار شوم از تویی که سرشاری از یقین … تو، امروز دیگر توحید مرا مکدر نمی‌کنی … زیرا که تو، سیمای مطهری هستی، که نه خدایت می‌خوانم و نه انسان‌ت … تو همانی هستی که هستی، تو، «امام» منی!

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

*می‌گوید:

 « … گاهی دور تر بودن

یعنی

دوستت دارم … »

 

**دست به دست! : « … هر بار هم که می رفت خانم اربابی عقده دلش باز می‌شد و از اینکه کامران شوهرش، انقدر بی‌دست و پا است و حتی عرضه کوبیدن یک میخ به دیوار را ندارد، احساس شرم می‌کرد و دعا می‌کرد که روزی اربابی هم مثل رحمتی آدم با دست و پایی شود؛ که بشود گفت یک مرد است! خانم اربابی حتی یک روز در حالی که داشت لیوان شربت را به دست رحمتی می‌داد گفت؛ “چی بگم آقا محسن! می‌گن از هر دست بدی از همون دست می‌گیری! نمی‌دونم به درگاه خدا چه گناهی کردم که گیر این مرد افتادم!” … »


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.