گل … پوچ!

یادش بخیر روزهای خوش مدرسه، آن پشت نیمکت‌های رنگ باخته نشستن‌ها و به تخته‌ی سبز چشم دوختن‌ها و دور از چشم‌های حسود معلم‌، جک گفتن‌ها و خندیدن‌ها، روی تکه کاغذها پیغام نوشتن‌ها و دست به دست کردن‌ها،‌موقع امتحان تقلب کردن‌ها و توی حیاط قدم زدن‌ها …

 

یادش بخیر آن جلو و عقب رفتن معلم‌ها، قیافه‌هاشان وقتی دنبال حواس جمع می‌گشتند، چشم‌های کنجکاو آنها را که تا اعماق ترس‌هایمان فرو می‌رفتند … ورقه‌های سفید امتحان، صدای کشیده شدن قلم‌های پر تردید، سایه‌ی نگاه‌های بی‌سواد بچه‌ها …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

این‌قدر این روزها خنک شده است اینجا، زیر پوستم جمع می‌شوم و صورت‌م می‌سوزد از این سوز دلکش … زرد و نارنجی‌های چهل‌برگی‌های مچاله روی زمین، زیر پاهای خسته‌ام، پایم را که می‌گذارم روی حنجره‌ی تاریک‌شان، گاهی سبز، گاهی خیس و عجول … منبسط از این دلسپرده‌گی‌ی درختان به دست باد … باد در چشم‌های من!

 

دست‌‌هایم را که سرد می‌شوند اینطور سرخ می‌شوند را می‌گیرم پای داغی‌ی چشمانت، هاه می‌کنی توی مشت‌م، باز می‌کنم، گل، پوچ! می‌گویی بلد نیستی ملوسکم! گل را می‌گیری توی یکی از مشت‌هایت، دست‌هایت را می‌بری پشت سرت، دست‌هایت را آن پشت یک‌جورهایی می‌مالی به هم، داری هم که هنوز لبخند می‌زنی، ردیف سفید و شیرین دندان‌هایت … می‌آوری جلوی صورت‌م، پایین‌تر از چشم‌هایم، لب ورمی‌چینم و زل می‌زنم به مشت‌های بسته‌ات، از یکی یاد گرفته بودم می‌گرفت مشت‌ها را توی دست‌ش، سبک و سنگین می‌کرد، سبک و سنگین می‌کنم، گرمی … داغ! سرت را خم می‌کنی روی شانه‌ات، انگشت شست‌م را آرام می‌لغزانم میان یکی از مشت‌هایت، تندی می‌کشی عقب« هی هی!!» …

مورچه‌ها ردیف شده‌اند روی دیوار؛ یک هشت، ده متری توی دو و سه ردیف منظم از مورچه‌های زشت … تند و گاهی بغل هم، در مسیری که مدام روی صافی‌ی سفید دیوار، پیچ و خم داده‌اند، پیش می‌روند، از صبح تا شب، از شب تا صبح! نزدیک‌های ظهر که هوا گرم می‌شود و خورشید تیز، تند و تند می‌لغزند روی شکم‌هاشان، نزدیکی‌های صبح، توی سردی منبسط روزهای آخر تابستانی‌ی اینجا، کند کند کند می‌توپند توی شکم هم … دنبال گرمی‌اند، دنبال خانه، نفهمیدم از کجا می‌آیند و کجا تمام می‌شوند، یک جایی بین بوته‌ها، بین شاخه‌ها … بین دست‌های من، انگشت‌های سفید … مشت،  سرد!

 

یکی از مشت‌هایت را می‌گیرم، نگاه‌ت می‌کنم که هنوز لبخند می‌زنی و یکی از ابروهایت را بالا کشیده‌ای، می‌گویم: «این!» بازش می کنی، تند … خالی است!

 

دستم خالی است … از دست‌های خالی‌ام خجالت کشیده‌ام، گذاشتم‌شان روی زانوهایم، دستی گل، دستی پوچ! خم می‌شوم روی سینه‌ات، سرت را می‌آوری تا نزدیک صورت‌م، نفس‌ت را محکم هاه می‌کنی توی چشم‌هایم، خیس می‌شوند، سرم را می‌گذارم روی سینه‌ات، نزدیک گردن‌ت … پیشانی‌ام را می‌چسبانم زیر چانه‌ات … مشتت را می‌گذاری روی کتف‌م، گل هنوز توی مشتت است … با دست خالی‌ات، بازویم را می‌گیری:« یاد گرفتی؟!» …

 

مشت‌م را باز می‌کنم، تکه کاغذ آبی رنگ گوله شده را از میان کف دستم برمی‌داری، می‌گذاری بین لب‌هایت، اینطوری لبخند زدن‌ت بامزه‌تر می‌شود، می‌روم عقب، عقب‌تر … دست‌هایت را می‌گیرم و نگاه‌ت می‌کنم، درخت انجیر پشت شانه‌هایت سرخ می‌شود، حقّه‌های گرد و زرد انجیر تاپ تاپ می‌افتند توی مشت‌م، مشت‌هایم را می‌برم پشت سرم، دست‌هایم را یک‌جورهایی به هم می‌مالم، می‌آورم‌شان جلو، می‌گیری‌شان، نزدیک صورتت، لب‌هایت را می‌چسبانی به دست‌هایم، بو می‌کشی … بوی انجیر … بوی گل، بوی پوچ … بوی دارا … بوی دارا …

 

می‌گویی:« این!» تند مشت‌م را باز می‌کنم، … هر دوشان را، …

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.