« … فَمن ِ اعْتدیَ علیکُم فَاعْتَدُواْ علیهِ بمثل ِ مَااعْتدیَ علیکُمْ و اتّقوُاّ اللهَ وَ اعْلموُا أنَّ اللهَ مَعَ الْمُُتَّقینَ» (۱۹۴)
« … پس هر کس که ستم بر شما کرد، به همانگونه که بر شما ستم میکند، بر او ستم روا دارید و از خدا پروا کنید و بدانید که او با پرهیزگاران است»
ـ سوره بقره ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیال نکنی دلم برایت تنگ شده بود که آمدهام نشستهام بالای سر خاکسترهایت که چال کردهام پای هیچ درختی، هیچ بوتهای … که مبادا گلی از این بوتهها را که چیدم، تیغش که توی دستم رفت، دلت خنک شود که نیشترم زدهای! یا هم میوهای از این درخت که خوردم، تو در من مثل آن دورها حلول کرده باشی … پای هیچ موجودی که نباشی،خاکسترهایت حتی جذب هیچ خاکی نشدهاند …
دیگر حتی هیچ ریزش ممتد بارانی مرا نمیکشاند تا آغوش تو، حتی هیچ میخکی به هیجانم نمیآورد که یاد دست چپت بیافتم و دلم بخواهد بودی و پر ـ پرش میکردی زیر پاهایمان … اینطوری نگاهم نکن که یعنی نمیدانی! یا هم فکر کنم هنوز همان کوچولوی احمق تو هستم! خیال نکنی آمدهام بیدارت کنم که بنشینم از تلخیها برایت بگویم و تو سرم را بگیری روی شانهات و انگشتانت بخزند لابهلای موهایم! دستهایم بخزند روی سینهات و بنشینند روی قلبت، خیال نکنی آمدهام بیدارت کنم که با من باشی وقتی درد میکشم، وقتی خستهام زیر بازوهایم را بگیری که نیافتم، اسمت اسم خدا را در سختیهایم جلو بزند! نه!! خیال نکنی توی این مدتی که سوزاندمت، ذرهای دلتنگت شده باشم! امشب هم که آمدم پای هیچ درخت و بوتهای که چالت کردهام صدایت بزنم که بیدار شوی و بگویم که چقدر توی این پانزده سالی که سوکوارم داشتی، چه لذتها که از من دریغ کردی، چه نیکیها که محرومم کردی … چه محبتهایی که ندیدم و چه نیرنگها که نفهمیدم! میخواهم بدانی بزرگ شدهام و دیگر احمق نیستم! توی این مدت کوتاهی که نبودی تا مدام توی گوشم زمزمه کنی، من به ناگاه بزرگ شدم، به ناگاه دیدم، شنیدم و حس کردم!
میخواهم ببینی که توی بغل کس دیگری هستم، که دوستم دارد، که دلش نمیخواهد از تلخیهایم برایش بگویم، دوست دارد بخندم، دوست دارد وقتی میگوید خداحافظ، که من بغض کرده و دلگیر نیستم. دلم میخواهد بلند شوی بنشینی و تماشا کنی که چقدر زیباست این دوست داشتن! ببینی که سوسنت چقدر بزرگ شده است که اینطور سرت داد میکشد که چشمهایت را باز کنی و نگاهش کنی که چطور هبّهی خدا را گرفته است توی دستهایش! تماشا کنی که چطور نشستهایم روی پاهای خدا و خدا با لبخندی بزرگ تماشایمان می
کند. خیلی دلم میخواهد دهان باز کنی برای سرزنشم، که بگویی من خیانت کردهام! بگویی: «سوسا، خدای خورشید که عاشق نمیشود … میسوزد!» که من با صدای بلند بخندم، که بگویم: «خدای خورشیدت مُرد مارتی … خدای خورشیدت مُرد!»
از وقتی دوباره مُردی، وقتی از تو خالی شدم، به همان راحتییی که از تو لبریز شده بودم، و خاطرهی تمام تلخکامیها که از زندگیام پاک شد، وقتی خیالم از نیرنگها آسوده شد، وقتی پیش خدا رفتم
تا بسوزدم، تا تطهیرم کند، توی چشمهای خدا که رقصیدم، در همهمهی بال فرشتگانش که سرگردان شدم، از این آستان به آن آستان که دویدم، و خدا که متحیّرم کرد در وادیی یگانهگیی خودش، «تو» نبودی ببینی حتی لحظهای به یادت نبودم، نه تو و نه حتی «هادی» و نه حتی تمام مردانی که میگفتند دوستم دارند! من بودم و خدا بود و سینهی آشفتهی سرزمینی که برای من درد بود و اندوه، آنجایی که نبودی و «کسی» هر روز با من بود و هر شب کنارم، تمامم که از تمام کینهها و نفرتها و آزرمها خالی شد، دستی مرا از تمام خوشبختییی که تمام عمرم از آن محروم بودم سرشار کرد …
آمدهام جایی که خاکسترت را چال کردهام، ایستادهام و نه زانو زدهام، که از همان پایین ببینی که چقدر بزرگ شدهام، ببینی که دلم برایت تنگ نشده است، بلند شوی و برابرم بایستی و من نخزم توی بغلت، آغوشی که مرا از تمام موهبتها، از تمام لذتها محروم کرد. دوست داشتنی که حیلتی بود تا زنده بودنم تصویر آشکاری از مُردنی همواره باشد. و تمام سرگردانیی این روح درمانده، برای «چرا»یی عظیم از ابتدای خلقت تا انتهای بود، فیلسوفی شود که در حقیقت آب تردید دارد. برخیز و بایست! زیرا میخواهم برای سومین بار بمیرانمت! برخیز مرد رویاهای من! برخیز محبوب من! برخیز پروردگار پانزده سال تهی و پر افسوس من! برخیز و مردانه بمیر! برخیز و ایستاده در برابرم اعتراف کن که چقدر بودنت در زندگیی من هیولایی بود که همواره در ترسی معذب و جنونآور نگاهم بدارد! … میخواهم برای سومین بار بمیرانمت!