حالش خوب است … فاطمهام را امروز دیدم، دیروز که به هوش آمده بود سراغ مرا گرفته بود، ولی نشد که بروم دیدنش … امروز میگفت که خیلی دلش برایم تنگ شده بود … چقدر خوشحالم خدایا … خوشحالم خدایا … خوشحالم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میز کوچکی بود کنار پنجره، درست کنار در ورودی. رستوران کوچکی بود، بینهایت کوچک با نور کم و آهنگی که به زحمت شنیده میشد عصبیام میکرد. نشسته بودم روی یکی از سه صندلی که روبهروی دیوارم قرار میداد. زن روی صندلی پشت به پنجره و پسرک روی صندلی روبهروی زن نشسته بودند. زن میانسالی بود که به شدت سعی داشت خودش را به وضع موجود بیتفاوت نشان بدهد. چشمهای عسلیی درشتی داشت. عباس صورت باریک و درازی داشت که یقهی برگردان تیشرتی که به تن کرده بود، گردنش را کشیده بود و لاغرتر نشانش میداد. تیشرتی با راههای قرمز و قهوهای پوشیده بود و شلوار لیی آبی رنگ. جعبهی کوچک سفید رنگ سیگار را گذاشته بود کنار دیوار و منو را گرفته بود توی دستش:« دو تا هاتداگ سفارش میدهیم … چطور است مریم؟ دو تا هاتداگ سفارش میدهم یکیاش را شما دو تا بخورین، یکیاش را هم من.»
جعبهی شیرینی که برایش برده بودم را توی رستوران بین مشتریها چرخانده بود، چندتایی مانده بود توی جعبه و برگشته بود نشسته بود. نگاهش کرده بودم که نگاهش را از من میدزدید. در جعبه را گذاشت و به مریم گفت برای تو! مریم گفت این شیرینیها گران هستند نه؟ گفته بودم آره … گران هستند. تعدادی از مشتریها را میشناختند، در موردشان بحث میکردند که سر در نمیآوردم. مثل آدمی که زبان آنها سرشان نمیشود، حرکات مداوم لبها و چشمها و دستهایشان را تماشا میکردم و گاهی که نگاههایمان با هم گره میخورد لبخند خشکی تحویلشان میدادم. از شیری که صبح قبل از خارج شدن از خانه نوشیده بودم، احساس تهوع بهم دست داده بود. زن بلند شده بود و نشسته بود پهلوی دخترهایی که پشت میز کناری نشسته بودند، پرسیده بودند شما چه سفارش دادهاید و او هم بلند شده بود رفته بود کنار آنها و داشتند صحبت میکردند. زن بی پروا بلند صحبت میکرد و میخندید، عباس غذایش را خورده بود و داشت سیگار میکشید. محکم پُک میزد و زل زده بود به من که با چنگالم تکههای هاتداگ و سیبزمینیها را جابهجا میکردم، میکشیدمشان گوشهی بشقاب و میآوردمشان این سمت بشقاب، ولی انگار که بترسم، سمت دهانم نمیبردم. کمی نان گذاشته بودم توی دهانم و کمی نوشابه نوشیده بودم. نمیتوانستم صحبت بکنم، بغضم گرفته بود. چیزی توی گلویم گیر کرده بود، داشت به سیگار پک میزد و دودشان را میداد سمت من. مریم برگشته بود و داشتند غذای باقیمانده را نصف میکردند. بشقابها را که جمع کردند، سفارش چایی با طعم توتفرنگی داد، و سیگاری به سلامتیی هم روشن کردند. مریم نشسته بود جلوی پنجره و تکیه داده بود به دیوار و همانطور که سیگارش را لای انگشتهایش بازی میداد، به حرفهای عباس گوش میداد. با اولین پک سرفهاش گرفته بود و اشکش درآمده بود. با چشمهای خیس قشنگتر شده بود. عباس آخرین سیگار را هم آتش زده بود که چاییها را آوردند. رو کرده بود سمت من که یادت هست چایی با طعم توتفرنگی؟ سرم را به تأیید تکان داده بودم. نمیشنیدم از چه صحبت میکنند، صورتم را برگردانده بودم سمت پنجره و از آن روزنهی باریک و تیره هیکلهای متمرد را تماشا میکردم. توی قوسهای شیشه چاق میشدند و لاغر میشدند. چاییی دوم را هم آوردند، دستهایم را گذاشته بودم دور فنجان و سرم را انداخته بودم پایین، فنجان پهن نارنجی رنگی بود. بخار نیمجانی از سطح چرب چای بلند میشد. سیگا
رهایشان تمام شده بود و داشتند از دوستی حرف میزدند که رخت و بختش را افکنده بود و دور دنیا میگشت. دوست مریم بود که با آب و تاب برگشت تا تنها برای من تعریف کند که چه موجود فوقالعادهای است. موبایلش را درآورده بود و برگشته بود سمت عباس، با لحن بچهگانهای میگفت که ببین موبایلم رو!
چاییهایشان را نوشیده بودند و مال مرا داشتند نصف میکردند، مریم بلند شد که پول غذا را بدهد، کلی تعارف و آخرش هم که برگشت گفت «بقیهاش را پاشو تو بده!»، عباس دستهای اسکناس هزاری گذاشت روی میز که بردارد، برنداشت. مریم گفت چقدر حلقهات قشنگ است، میدهی بیاندازم؟ دادم، انداخت توی انگشتش، عباس گفت چقدر بهات می آید! مریم گفت عینکت را میدهی من بزنم؟ با عصبانیتی که نتوانستم پنهان کنم، گفتم نه! عباس گفت کدام یک از شما قرآن دارید یا تسبیح؟ قرآن داشتم … دادم کمی قرآن خواند، دستهایش میلرزید، ترسیدم که آیا حالش خوب است؟ بغضم ترکید و گریه کردم …
توی خیابان، مریم پرسید برای جوشهای صورتت کاری نمیکنی؟ عباس روبهرویش ایستاده بود و از مریم که سینههای بزرگ زنانهاش را داده بود جلو میپرسید شوهرت حال دارد کاری بکند؟ مریم برایم توی کاغذ کادوی زرد رنگی هدیه آورده بود، جعبهی شیرینی را گرفته بود توی دستش، کلی راه را پیاده رفتیم، با هم گرم صحبت بودند و من گاهی جا میماندم. گاهی وسوسه میشدم که جایی بایستم و گمم که کردند، برگردم خانه، کار سختی نبود، آدرس توی جیبم بود و کافی بود بدهم دست یک رانندهای. از پلههای یک پل هوایی رفتیم بالا، داشتند از جلو میرفتند بالا و من آهسته آهسته از پشت سرشان بالا میرفتم، از خیابان که بالاتر رفتم، سرم گیج میرفت. گاهی برمیگشتند و منتظر میماندند که برسم، دستهایم را جلوی سینهام به هم گره زده بودم. روسریی آبی رنگی را که دوست داشتم سرم بسته بودم، موهایم را بافته بودم و انداخته بودم پشتم. کمی آن بالا ایستادیم و با هم شوخیای کردند و راه افتادیم. جلوی یک گل فروشی توقفی کردند و دستههای بزرگ مریم را به هم نشان دادند و ریز خندیدند، نگاه کردم توی چشمهای عباس، نگاهم کرد و لبخند زد، دستهی بزرگ گلهای سوسن سفید جلوتر و پرجلوهتر از همهی گلهای دیگر پر شد توی چشمهایم. مریم با صدای بلند میخندید و بالا و پایین میپرید، سر سه راهیی بزرگی، عباس گفت اگر گفتی اینجا کجاست؟ گفتم همانجایی که موقع برگشتن از سر کارت استراحت میکنی، دراز میکشی روی چمنها … مریم پایش را آورد بالا و ادای افتادن را درآورد، این پل برای پریدن مناسب نبود … من از پلی پریده بودم!
عباس پرسید برویم امامزاده یا سینما؟ گفتم امامزاده، جلوی سینما شلوغ بود … مریم رفت و ما تنها شدیم. امامزاده قاسم خلوت بود و هوا گرم بود، داشتند حصارهایش را میکشیدند، از در سبز رنگش گذشتیم، گفت تو کرم داری، میبرمت ماهیگیری …
رفتیم توی امامزاده و نماز خواندیم، یک بستهی بزرگ نمک نذری گذاشتند توی دامنم، زنهایی دور هم گوشهای نشسته بودند، میگفت سر حضرت قاسم اینجاست! خندهام گرفته بود … دخترها با لبهای گوشتآلود قرمز تندشان، برایمان شکلات نذری تعارف کردند، عباس برنداشت، من برداشتم، آفتاب افتاده بود توی چشمم، گفت تو باید بنویسی … تو خوب مینویسی، بین همهی کسانی که میشناسم نوشتههای تو ارزشمندند، بنویس! … پوزخندم را ندید.
از کوچهباغهایش گذشتیم، دیوارهای آجریی خام، زمین شیبدار زیر پاهایمان، از پیچی که گذشتیم، دستش را انداخت دور شانههایم و برگرداند سمت خودش، دستم را گذاشتم روی سینهاش و سرم را آوردم پایین، گریهام که گرفت، رهایم کرد. دختربچهای با روسریی گلدار سفید جلوتر از دو خانم چادری از خم روبهرو پیچیدند، گفت که زمستانها، که اینجا پر میشود از برف، با پالتوی بلندش که دنبالهاش روی زمین کشیده میشود و نعلینهایش میآید روی برفها، راه میرود … و که پاهایش یخ میزنند.
جلوی ظهیرالدوله نشستیم، درش بسته بود و فروغ تنها بود. گفت بابا بزرگش، قبرش آنجاست و مرد سرایدار میشناسدش، گفت خیلی میآید اینجا. دو مرد جوان داشتند میرفتند و دو دختر جوان از بالای دیوار کوتاه، سرک میکشیدند توی ظهیرالدوله، راهشان نداده بودند، یکیشان جلوی در ایستاده بود که به اشارهی دست عباس آمد نزدیکتر، گفت به سرایدار بگو فلانی آشنای ماست، قبرش اینجاست، آمدهایم برای فاتحهای، اجازه میدهد بروید تو، میشناسد … دختر ناباورانه، نگاهی انداخت و ندید که پوزخندش را خورده بود.
داشت تاریک میشد که رسیدیم نزدیک آن پارکی که دوستش داشت، درختکاریهای متراکمی داشت،مثل جنگلی که خیلی جوان بود، راهکورههایی دستساز، پیچ خورده بودند لای درختها، جلوتر از من، با قدمهایی بلند و عجول پیش میرفت و خیال کردم چقدر از من بیزار است، با صدای بلند فکر کرده بودم که شنید، گفت بیزار نیستم. گفتم خیلی تُرکی! مردهای تُرک همیشه جلوتر از زنهایشان راه میروند، حتی برنگشته بود نگاهم کند. عدهای پسر بالای تپهای بازی میکردند، قدمهایش را شل کرد و مکثی کرد، گفتم برگردیم، به تندی برگشت که باشه،برگردیم. داشت تاریکتر میشد، روی تخته سنگ گردی نشستیم. خورشید کاملاً پایین کشیده بود و ماه داشت بالا میآمد، صدایی مثل اذانی از دور دست بلند شده بود، درخت بید کم پشتی خم شده بود، گفت تا به حال کسی تو را بوسیده است؟ گفتم نه! گفت میگذاری ببوسمت؟ چشمهایت را ببند و سرت را بیاور بالا … گفتم میان گفتن و عمل کردن خیلی فاصله است، وقتی پرسید چرا نمیبوسمش … که گفته بودم میبوسمش. هوا تاریک شده بود، گفت بهترین و بدترین چیز دنیا، سکس است، وقتی به شکل تجاوز باشد بدترین و اگر عاشقانه باشد بهترین چیز دنیاست و من سرم را گذاشته بودم روی شانهاش و گوش میدادم و چیزی نمیگفتم. چیزی روی سینهام سنگین شده بود. چیزی توی ذهنم گرد شده بود. چیزی در زندگیام گم شده بود. مثل همیشه، سرد بودم و یخ … نفرتانگیز شاید حتی! گفتم، از خدا خواسته بودم همه چیز را نشانم بدهد، همه چیز را نشانم داد … همه چیز را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
*من خوبم، قصد خودکشی هم ندارم … قصد بستن این خانه را هم ندارم. هنوز زندهام، به بدترین شکل ممکنی زندهام.
** کسی این غمگینترین دختر را میشناسد؟