داغدا دومان چن گوءزل
شِهلی گول چمن گوءزل …
قلبیمدَه مِینازیم وار آی گولوم
هاممیساندان سن گوءزل
ـــــــــــــــــــــــــــــ
میایستم مقابل ردیف نامرتب کتابها و مجلهها، دلم نمیآید هیچکدامشان را بردارم، دستی میکشم روی رف مقابلم و گرد غلیظی را میروبم. آدمکهای پلاستیکی، پرندههای کاغذی که ژاپنیها یادگاری داده بودند، سیب سنگی، قالب گچیی دندانهایم را جا میگذرام. درهای شیشهای کتابخانه را میبندم و آویز کاموایی را که پانزده سال قبل با باقیماندهی بافتنیی طرح کاد درست کرده بودم را میگیرم توی دستم. چشمهای درشتی دارد، با لبخندی که فقط من میبینمش، توی دستم نرم میشود. مینشینم و کشوها را میکشم بیرون، یکی یکی، کشوی نامهها، کشوی سیدیها، کشوی کاغذهای نقاشی، کشوی مدارکم … هیچکدامشان را نمیخواهم. میروم سر چمدان کوچکم و زیپش را میبندم.
ساعت مچی را که صفحهی آبیی تیرهاش مرا یاد چشمهایت میاندازد را میگذارم توی جعبهاش، با روبان سفید میبندمش و میگذارمش توی کیف. نگاهی به دیوارهای سفید اتاقم میاندازم، به نقاشیهای بچهها، تابلوهای خودم، ردیف قابهای عکس؛ صورت خندان شادی، قیافهی حق به جانب هدا، مریم برزگر، بچههای اتاق عمل … کیف را برمیدارم و میروم بیرون. توی دفتر پستی با خودم فکر میکنم این همه یادگاری از خودم جا میگذارم که چه؟ جعبه را میگذارم توی کیف و پاکت را پس میدهم، مدتی توی خیابانهای یخزدهی این شهر عبوس قدم میزنم. دیر که میشود سوار تاکسی میشوم و برمیگردم خانه.
کسی هنوز خانه نیست، چمدان را بلند میکنم، سنگین است. میگذارمش و بازش میکنم، چند تکّه لباس و مشتی خرت و پرت، مدارکم را برمیدارم با خودنویسم و میگذارمشان توی کیفم و گوشیام را میگذارم روی میز. چرخی توی اتاق کوچکم میزنم و میآیم بیرون. توی حیاط قدم میزنم، روی دیوارهای سفید چرک، روی کاشیهای افسرده، لابهلای درختچههای رز … درخت انار، درخت آلبالوی پیر … از در که بیرون میروم گریهام گرفته است.
سر راهم است، میگویم آقا نگهدارید لطفاً، نمیشنود. مثل همیشه وقتی ناراحتم صدایم میگیرد، مرد بغلدستیام میگوید آقای راننده خانوم میخواهند پیاده شوند، مقداری دور شدهایم، مرددم که پیاده شوم یا نه؟ پیاده میشوم. تا پارک چند دقیقهای مانده را قدمزنان، با اکراه طی میکنم. درختهای لخت، کسی توی پارک نیست، ولی با این همه خوب میدانم که اگر بود هم کسی روی نیمکت ما نمینشست. پیرمرد یادت هست؟ خیلی وقت است که جایش دو مرد جوان مینشینند روی همان نیمکت و چایی میخورند. مرد سنگی همچنان روی سکویش ایستاده است و چشم دوخته است به آن روبهروی روبهرو، زیر پایش، بعد از سراشیبیی چمن بدرنگی، استخر خالی، پر از برگهای پلاسیده، با تهمانهای از برف چند روز پیش که آب شده است. مینشینم روی نیمکت. دستکشهای قهوهای،کفشهای سیاه، شلوار آبی، پالتوی سبز، روسریی نخودی … شال گردنم را تا زیر چشمهایم بالا میکشم، اینطوری بخار روی شیشهی عینکم آب نمیشود. پشت سرم همان سوپرمارکتی و همان مسجد، به جز ساختمانی که هر روز بلندتر میشود، چیز تازهای نیست. منتظرت میمانم.
خیلی وقت است نیامدهام اینجا، خیلی وقت است ندیدهامت. نمیدانم اگر برسی خواهم شناختت یا نه؟ گنجشکها و کلاغها بالای شاخههای عور چرخ میزنند و جیغ میکشند. جای غازها خالی است. نوک انگشتهایم زقزق میکنند، میگذارمشان زیر بغلهایم. شلوارم یک تکه یخ شده است و چسبیده است به پاهایم. هنوز نرسیدهای، اولین بار است که من قبل از تو رسیدهام … من اینقدر دیر نمیکردم، میکردم؟ نمیکردم! تو عادتت بود زود برسی، منتظرم بمانی و وقتی رسیدم، سرت را بلند کنی و با لبخندی چشمهایم را بغل کنی، بلند شوی و تا من ننشستهام، بگویی سوسن کوچولوی سرماییی من چطوره؟ بگویم یخ زدم! بگویی خانوم یخی!
نرسیدهای و منتظرم. تن خانوم یخی چسبیده است به تن نیمکتی که حالا که تو نیستی چقدر سرد است. نرسیدهای و کسی توی پارک نیست، مردهای جوان میآیند و پایکشان از کنارم، از مقابلم میروند و میآیند و به دخترکی که زل زده است به آسمان زیر چشمی نگاهی میاندازند و سالها طول خواهد کشید تا به این حضور عادت کنند. هنوز منتظرم و تو نیستی که هاه کنی توی دستهایم، نیستی تا بروی لبوی شیرین داغ بگیری هولهولکی بخوریم تا کمی گرممان بشود.
ساعت پنج شده است و هنوز منتظرم. خورشید آن دورترها دارد میرود که گرم شود و من هنوز منتظرم. پاهایم را از فرط سرما، به نوبت میاندازم روی آن یکی پایم، امروز برخلاف همیشه بیتابتر از آنم که گنجشکها بنشینند و مورچههایی را که مشوش از پاهایم بالا میخزند را نوکچین کنند. جیغ و دادشان بلند است، زیر پاهایم آنقدر سرد هست که مورچهای نباشد. شکم گرسنهی پرهیاهویشان مرا هم یاد گرسنهگیام میاندازد. بوی دارچین گرم میپیچد توی دماغم، نگاه میکنم و مرد نیست تا چای داغ با طعم دارچین بفروشد، قندی توی دهان من، قندی میان لبهای تو، همانطور داغ داغ سر بکشیم و آب دماغمان مجالی ندهد. بخندیم … تو توی سرما هم یادت نمیرفت میخک بگیری برای من. قرمز تند، سفید … زرد شیری، صورتی … قرمزش را دوست داشتم. تُرد و تند. میگفتی: «میخک یعنی عشق!»، میگفتم: «عشق یعنی چه؟»، میگفتی: «یعنی تو!»، میگفتم: «تو یعنی چی؟» … میگفتی: « من یعنی مرگ …».
برمیگردم خانه …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چقدر این روزها سبک شده است بار سفرم. چقدر منتظرم برای رفتن، جدا شدن … گذشتن، گذر کردن.
** مدتها پیش بود که نوشته بودم: «میگویی که دوستم داری، اما وقتی دستم را برای چیدن گلی رها میکنی، میفهمم که دروغ میگویی …» چقدر در گذشته تکرار میشویم؟
*** نوشته است: «… باران شدت گرفت. گلهی اسبهایی بودند که سُم بر خاک میکوبیدند. روی آسفالت کفخیابان و سقف ماشینها ضرب میگرفت. دود و غبار شهر را میشست و در فرودهایی که رویآسفالت خیابان میشکست، خاکی بلند نمیشد. آهسته که میشد، خون سوارکار به جوشمیآمد. برق چشمش اسبها را میتازاند و شلاقش بر زمین خیس و لخت صدا میکرد. اسبها سرعت میگرفتند … »