۴

 

نمی‌خواستم این‌طوری بشود ولی شد. داستان را از این پس خودم ادامه خواهم داد. ولی اگر هم کسی مشتاق بود، می‌تواند داوطلبانه در بازی شرکت کند. خوشحال خواهم شد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قهرمان خان، کلاه‌ش را همیشه یک‌وری می‌گذاشت روی سرش. جعد موهای فلفل نمکی‌اش از
سمتی که کلاه بالاتر بود می‌زد بیرون، ابروهای پرپشتی داشت که با روغن بالایشان می‌زد. صورت‌ش پر بود و گرهی که می‌انداخت بین ابروهایش، با آن چشم‌هایی که همیشه‌ی خدا سرخ بودند، ترسناک‌تر می‌شد. سلیمان و قادر، دامادش نشسته بودند بالای تنبی(به فتح تا و نون)
* علی، کشمش و گردو گذاشته بود توی بشقاب‌های چینی‌ی روسی که موقع برگشتن از باکو با خودش آورده بود، خان گوشه‌ی بلند سبیل‌ش را لای دندان‌هایش می‌جوید، علی نشسته بود کنار در و چشم دوخته بود به پیچ و خم گلیم‌ها. دختر سرش را گذاشته بود روی گردی‌ی ران مادر، مادر داشت با کلفچه** نخ کلاف می‌کرد. نخ‌های پشمی‌ی قرمز تند، آبی … سرمه‌ای. دست‌های مادر که دور چوبک گرد می‌شد، پایش هم تکان می‌خورد، چشم‌هایش گرم می‌شد و گوش‌هایش تیز. خان صبر نمی‌کرد تا فطر …

 

نرگس خاتون، مشاطه آورده بود از ده‌بالا، زن چاقی بود که چاک یقه‌اش تا بندینک کمربند منجوق‌دارش، پایین آمده بود. نخ سفید را لای انگشتان‌ش، تاب داده بود روی پوست سرخابی‌ی صورت‌ش. خجالت کشیده بود جیغ بکشد. نرگس خاتون، لباس مخمل پوشیده بود با حاشیه‌های ضخیم زردوزی، سکه‌های درشت و سنگین گردنبندش، آویخته بود روی یشمی‌ی پیراهن‌ش، خوشگل بود. ماه‌رخ، دست‌های نرمی داشت و گوشتالو، ناخن‌هایش را حنا نگذاشته بود، رنگ میخکی‌ی قشنگی داشتند، انداخته بود روی هم، گره زده بود به زانوی لختش. موهایش کوتاه‌تر بود و پیراهن گلداری تن‌ش بود، زن مشهدی مراد توی گوشش گفته بود، بشور بپوش است! نفهمیده بود یعنی چه، چشم‌هایش را دزدیده بود و انداخته بود روی چاک سینه‌ی زن گرجی، چشم‌های پف‌دارش، پر از خنده بود.

 

توری‌ی قرمز رنگ را انداخته بود روی صورت‌ش، لباس صورتی‌ی گل‌دار را نرگس خاتون داده بود به مادر. پوست سفید تن‌ش، توی صورتی‌های برّاق، می‌درخشید. گل‌نار توی دست‌هایش با حنا، ستاره کشیده بود. همه‌ی گردسوزها و فانوس‌ها را روشن کرده بودند، از این سر حیاط تا آن سرش، دیگ‌های مسی‌ی سنگین را گذاشته بودند روی هیزم‌هایی که خان فرستاده بود. پدر تا می‌توانست گوسفند و برّه سر بریده بود. بوی داغ آب‌گوشت پیچیده بود توی دل‌ش. گرسنه‌اش بود. لب‌هایش قرمز تند شده بود و روی گونه‌هایش گل انداخته بود. مادر اسفند دود کرده بود، دخترها می‌گفتند چقدر خوشگل شده است توی این لباس صورتی‌ی پولکی. خان، عاشیق آورده بود و سازاندا***، سلیمان، چکمه‌های قهوه‌ای رنگ تنگ و بلند سواری‌اش را پوشیده بود که تا زانوهایش بود. لباس مخمل سرمه‌ای رنگ، با شلوار خرمایی، مثل خان،‌ کلاه‌ش را یک‌وری گذاشته بود و موهای بلند و تاب‌دارش ریخته بود روی یقه‌ی بلند پیراهن‌ش. توری را از روی صورت‌ش که کنار زده بود، چشم‌هایش از همیشه سبزتر بود.

 

خانه‌ی قهرمان خان، آنقدر بزرگ بود که یادش می‌رفت از کدام در باید برود تا برسد توی اتاق خودش و سلیمان. پنجره‌ها را با پرده‌های ضخیم و سنگین پوشانده بودند، دل‌ش توی آن اتاق‌های بزرگ و راهروهای تو در توی تاریک می‌گرفت. دل‌ش هوای سینه‌های پر شیر گاوهایشان را می‌کرد و بوی مرغ و خروس‌ها. عصرها، خان می‌نشست و با سلیمان و قادر از زمین‌ها و رمه‌ها و اسب‌ها حرف می‌زدند و از تبریز و باکو. نرگس خاتون، می‌ایستاد کنار در و نوکرها، ظرف‌های چینی‌ی گل آبی را ردیف می‌چیدند روی سفره. همه چیز توی این خانه سنگین بود. حتی سفره‌هایشان. دل‌ش برای سفره‌ی چهارخانه‌ی نازکی که صبح‌ها پهن می‌کردند توی آفتاب تنگ می‌شد. وقتی مادر فتیرهای داغ و تازه را می‌گذاشت لای سفره، بوی پارچه داغ می‌شد و گرم. دل‌ش هوای فتیر داغ می‌کرد. ماه‌رخ، یک‌چیزهایی را تماشا می‌کرد که می‌گفت مجله‌اند. مباشر خان برای‌ش از تبریز و تهران می‌آورد و گاهی از باکو. می‌نشست پای چراغ و سرش را می‌انداخت پایین و حرف هم که نمی‌زد.

 

* تنبی، اتاق‌هایی هستند بسیار بزرگ، برای پذیرایی از میهمانان، در خانه‌های بزرگ روستایی و خان و اربابی بیشتر دیده می‌شود.

 ** کلفچه، متشکل است از یک پایه،‌و یک چرخ بزرگ پهن، که در پهنای چرخ چوبی، نخ‌ها را قرار می‌دهند، ‌سپس به وسیله‌ی آن، نخ‌ها را کلاف می‌کنند.

*** عاشیق سازاندا، خواننده و نوازنده‌ی آذری.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* توی این شب‌ها خواب زیاد می‌بینم. خواب‌های قشنگ … خواب آدم‌های خوب!

** آدم‌هایی هستند که دوست می‌شوند، اما دوستی برایشان ارزشمند نیست. تنها دوست می‌شوند چون باید بشوند. پدر خیلی از دوست صحبت می‌کرد. حکایت‌های پدر از دوست، دقیقاً همانی است که به چشم خودم دیدم. آدم‌هایی هستند که با تو دوست می‌شوند، حتی خیلی هم دوست‌ت دارند، و حتی تمایل دارند، با شما رفت و آمد هم داشته باشند. بیایند، بروید … وقتی آمدند و رفتید، ناگهان در می‌یابند فیل‌شان از درهای کوتاه و کوچک خانه‌ات رد نمی‌شود. آن وقت دیگر جواب سلام‌ت را ممکن است، نه! یقیناً جواب سلام‌ت را هم نخواهند داد!

کاش می‌شد این آدم‌ها را زود شناخت!

وقتی با چنین آدم‌هایی روبه‌رو می‌شوم، مصمّم می‌شوم دایره‌ی وسیع دوستی‌هایم را تنگ‌تر و تنگ‌تر کنم! و باز هم می‌رسم به حرف‌های پدر …

 

*** خدا چطور با آن همه بزرگی، توی کوچک‌ترین اتاق‌های خانه‌هایمان، به هم ریخته‌ترین اتاق‌هایمان، محقّرترین اتاق‌هایمان جا می‌گیرد؟ چقدر وقتی خدا می‌آید خانه‌مان خوشحال می‌شوم. وقتی می‌نشیند و با لبخندی شیرین نگاه‌م می‌کند … وقتی می‌گوید:«دنیا را با همه‌ی بزرگی‌اش ببخش به کوتوله‌ها! آدم‌های بزرگ دنبال آسمان وسیع‌ترند، … »

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.