۵

به قامت ایستاده در خورشید نگاه می‌کنم، بزرگ است و عجیب تنها، …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قهرمان‌خان، ماه‌رخ را «آنا» صدا می‌زد. صدایش که می‌زد چشم‌هایش خیس می‌شد، ماه‌رخ سفید بود و تو پُر، ارغوانی که تن‌ش می‌کرد و موهای سیاه برّاقش را می‌ریخت روی شانه‌ها‌یش، از هر پری‌زاده‌ای زیباتر می‌شد. لابه‌لای درخت‌های میوه‌ی باغچه‌ی پشت خانه، توی آلاچیق لم می‌داد به پشتی و موهایش را می‌تابید دور انگشتان‌ش و سرش را می‌کرد توی «مجله‌ها»! قهرمان خان صدایش می‌زد آنا؟ آن تن گوشتالو را به حرکتی برمی‌خیزاند و می‌دوید سمت پدر، چنان چابک روی نوک پنجه‌هایش می‌دوید که صدای به هم خوردن سکه‌های گردن‌آویزش بیشتر از صدای پاهایش توی گوش‌هایش می‌چرخید. عاشق ماه‌رخ شده بود و می‌ترسید از آن سکوت عجیب دختر، توی آلاچیق، میان بوهای اشتها‌آور میوه‌های آبدار و رسیده‌ی باغچه، خان صدا می‌زد آنا؟

 

دیگر مادر کارش شده بود نوبرانه آوردن و لقمه‌ گرفتن. تا شنیده بودند، قهرمان خان توی دل‌ش داد کشیده بود، نرگس خاتون آرام دست‌های حنایی‌اش را می‌گرفت زیر آرنج‌هایش و هر جا که می‌خواست برود، چندتایی ایاخ‌چی*[۱] با بالش و تشک‌چه و شربت خنک آماده بودند. خاتون لب که باز می‌کرد، عروس‌ش نشسته بود لابه‌لای بالش‌ها و میوه و شربت‌ش مهیّا بود. سپرده بودند، مباشر از تبریز حکیم آورده بود، تا به حال حکیم ندیده بود، عینک پنسی‌ی برّاقی گذاشته بود روی بینی‌ی تاب‌دارش، جلیقه‌ی آبی‌ی روشنی تن‌ش بود و کیف چرمی‌ی سیاه‌ش را هر جا که می‌رفت دنبال خودش می‌کشید. موهای کوتاه و کم پشت‌ش را روغن مالیده بود که آفتاب که می‌خورد، مثل عینک‌ش، برق می‌زد. خان خواسته بود وقت به وقت بیاید و سر بزند. حکیم، که دوست داشت دکتر صدایش بزنند، نشسته بود کنار ماه‌رخ، مجله خوانده بود و لبخند زده بود. خان که گفته بود، وقت به وقت، سر وقت می‌آمد و دوست داشت چایی‌اش را بردارد برود کنار ماه‌رخ که می‌نشست توی آلاچیق، مجله بخوانند.

 

سنگین‌تر شده بود و گوشت آورده بود، جلوی آیینه که می‌ایستاد، گونه‌هایش پر شده بودند و لب‌هایش گوشتالو شده بودند. لباس‌های پنبه‌ای رنگی‌رنگی می‌پوشید و می‌رفت توی باغچه، پاهایش را می‌انداخت توی باریکه‌ی آبی که از چشمه آورده بودند از گوشه‌ی مرتفع باغ، انداخته بودند توی حیاط، از زیر درخت‌های به می‌گذشت و می‌ریخت توی چاله‌ی زیر آلاچیق. آب تا روی انگشت‌های پاهایش نمی‌رسید ولی خنک بود. دست‌ش را می‌گرفت جلوی نرمی‌ی جریان آب، پُر می‌کرد و از بالای زانوهایش می‌ریخت پایین، ماه‌رخ زیر چشمی نگاه می‌کرد، سردش می‌شد و شانه‌هایش می‌لرزید و پاهایش را می‌کشید بالاتر و دوباره می‌گذاشت توی آب. هوا گرم‌تر از سال‌های پیش بود، زردآلوها زودتر از همیشه رسیده بودند و آبدار، زنبورها، دور و بر درخت‌چه‌ها جولان می‌دادند. قادر گفته بود خوشه‌های انگور را انداخته بودند توی توبره‌های کوچک سفید توری، لابه‌لای کمرهای خوابیده‌ی درخت‌چه‌های تاک، این قلمبه‌های سفید، جا به جا، توی ذوق می‌زد. انگور خیلی دوست داشت، عسگری‌های درشت و آبدار، بگذارد زیر زبان‌ش و آرام فشارش بدهد که بترکد و شهدش بریزد توی حلق‌ش.

 

نزدیکی‌های ظهر که می‌شد، در طویله‌ها را باز می‌کردند و حیوان‌ها را هی می‌کردند سمت آب. درّه عمیق بود و سنگ‌های هر دو طرف، تیز بودند و درشت. به نوبت حیوان‌ها را می‌ریختند توی درّه، گاومیش‌های تنومند قهرمان‌خان، عقب‌تر از گوسفندها، در حالیکه سرهایشان را بالا گرفته بودند، تن‌های سنگین‌شان را می‌مالیدند به هم و پیش می‌رفتند. بوی آب که می‌شنیدند، چوپان‌ها گوسفندها را می‌کشیدند کنار و هی‌شان می‌کردند پایین دست رودخانه، گاومیش‌ها، می‌ریختند توی آب و توی آب غلت می‌زدند. «کل» زرد قهرمان خان رقیب نداشت. درشت بود و بلند بالا، شاخ‌ سمت چپی‌اش شکسته بود و چشم‌های مات و سیاه رنگ‌ش زل می‌زد توی دشت، زرد بود و درشت. آن ظهرگاهی که صدای مردم بلند شد، با همان شاخ شکسته‌اش زده بود و پهلوی کل ظهیرعلی را پاره کرده بود.

 

بالای درّه به هم رسیده بودند، ظهیرعلی صبر نکرده بود گاومیش‌های خان از آب بیایند بیرون، حیوان‌ها را هی کرده بود توی درّه، کل سیاه ظهیرعلی، پره‌های بینی‌اش را باد انداخته بود و سم‌هایش را کوبیده بود زمین، کل خان سنگین بود و درشت، برگشته بود سمت او که حیوان ظهیرعلی کوبیده بود به سرش. عقب عقب رفته بود و تا فهمیده بود، شاخ شکسته‌اش را فرو کرده بود توی پهلوی کل، ظهیرعلی هو انداخته بود و خودش را انداخته بود لابه‌لای حیوان‌ها، صدای او که بلند شده بود، حیوان سیاه، بلند شده بود و پهلو به پهلوی کل خان، روی باریکه‌ی بلند درّه، فشارش داده بود. حیوان پاهای عقبی‌اش را بلند کرده بود و نفس داغ از پرّه‌های دماغ‌ش داده بود بیرون و کوبیده بود به پهلوی شکافته‌ی کل ظهیرعلی، مردم به صدای نعره‌ی کل، ریخته بودند سر چشمه و کل قهرمان خان را دیده بودند که زیر پایش خالی شده بود و از بلندی، سُر خورده بود و افتاده بود روی تیزی‌ی داغ سنگ‌های سینه‌ی درّه، کل ظهیرعلی هم آنقدر ماغ کشیده بود که ظهیرعلی طاقت نیاورده و تیزی را گذاشته بود زیر گردن‌ش.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* کسی، می‌گوید وقتی نوشته‌هایم را می‌خواند، حس می‌کند من آدم بزرگی هستم، ولی خیلی زود متوجه می‌شود که سوسن جعفری هم یک کوتوله بیشتر نیست … موافقم! اما کوتوله‌گی هم نسبی است. مثلاً من کسی را می‌شناختم که چون قد خودش خیلی کوتاه بود، وقتی می‌خواست مرا توصیف کند می‌گفت: یک دختر قد بلندییییییییه!

 

** می‌گویم خیلی ذوق زده‌ام برای این‌که دارم وارد سی ساله‌گی‌ام می‌شوم! اخم‌هایشان می‌رود توی هم و می‌گویند خل شدی جعفری ها! آدم هم برای سی‌ساله‌گی‌اش ذوق می‌کند؟! می‌گویم خب دارم بزرگ می‌شوم … نمی‌گویم که خب! دارم تمام می‌شوم … که «… با هر نفس‌م به تو نزدیک‌تر می‌شوم …»، این‌را نمی‌گویم … ولی تو می‌شنوی …


[۱] . خدمت‌کار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.