سبز دشت …

لابد من بد نوشته بودم، که «چند خط برای خواندن» این‌طور بازی را ادامه دادند. ولی دوست دارم، تمام‌ش نکنم.

نوشته‌ی خانم ثابتی را در وبلاگ‌م قرار می‌دهم، با اندکی تغییر در رسم‌التایپ(!) و دست‌کاری در انتهای داستان‌شان.

ـــــــــــــــــــــــــــــ

 

پدر با مادر صحبت‌هایشان را که می‌کردند هرشب، خواب به چشم‌ش نمی‌آمد تا که ریف انگشت‌هایش را بشمرد تا هر شب یک انگشت برای شمردن کمتر شود. آنقدر بیاید و بگذرد این شب‌های طولانی بعد از صبح‌های خنک چشمه و دوشیدن شیر و بوی شبدر آبدار و چشم‌های سبز دشت. حتی بگذرد از شب عزای علی تا از تن بیرون بیاید پیراهن سیاه و در خاطر دعای قدر، پیراهن‌ش سفید بلند نور شود تا فطر بیاید و در را که باز می‌کنی نرگس خاتون سلام بلند کند و او دولا می‌شود با سینی چای و بشنود آهسته کسی زیر گوش‌ش می‌گوید :«چه خانومیه عروس قشنگم …».


رود خانه کمی پایین‌تر از چشمه راه می‌افتاد و خود قهرمان خان از چند سال پیشتر امر کرده بود تا وبا دوباره همه‌گیر نشود، شستن لباس و قالیچه تا صد متری چشمه قدغن. شروع این ممنوعه درست از جایی بود که گلوی چشمه آب می‌ریخت و آن کانال دست‌ساز به دنبال‌ش که کوزه‌ی دخترها هر روز آب می‌برد برای خوردن تا می‌رسید به آن آبشاری که چشمه از بلندی پنج متری به کف رو خانه می‌ریخت. رود خانه تمام آب‌ش از چشمه نبود .

 

آب کمی سبزتر و سردتر و گِل‌تر از راه دور و از میان دو ردیف سپیدار و سروهای بلند در دو طرف رودخانه می‌آمد. حتی تابستان دست و پا ی نرم و نازک دخترها قرمز می‌شد از شستن ظرف و رخت و به چند دقیقه‌ای نکشیده آبتنی در آب‌ش .


پدر به مادر گفته بود آن شبهای دور که او هنوز سبزی چشم‌های سلیمان را مدام به خواب نمی‌دید، و همه‌ی حرفهای‌شان آنقدر عادی بود که می‌شد وسط‌ش خوابید. گفته بود پدر یک‌بار رودخانه را از بالادست گرفته رفته و رفته تا رسیده به غاری که اگر شب بود از ترس سرش را هم به داخل نمی‌برده. مادر که خندید زیر لب گفت :«تو و ترس !!! »، پدر گفته بود مجبور بوده کنار غار بخوابد و صبح کمر خم کرده و به میان غار چپیده. دویست متر یا بیشتر جلو رفته که غار یک‌هو سقف بلند کرده و از سوراخی آن بالا یک دسته نور به میان حوضچه تابیده. غار از دو طرف هم تن کشیده و به میانه‌اش که ایستاده طاق و رواق آقا رضا و آن چلچراغ آویزان از سقف به خاطرش آمده و بوی خوش گلاب که کم از معجزه نداشته. خواب به چشم هیچ‌کس نیامد بعد این راز که پدر می‌گفت ته آن حوض‌چه پر ماهی بود. به قدر یک انگشت تابه درازی‌ی انگشت‌های دست یک مرد تا آرنج‌ش.مادر طاقت نیاورد و پرسید:«پس چرا چند تا برا بچه ها نیاوردی ؟»پدر گفت :«نمی‌دونم. اما یکی به دلم انداخت که این ماهی‌ها نظر کرده‌اند و خوردن ندارند فقط وقتی نگاه‌شون می‌کنی وجود دارند.»

 

انگشت شمردن‌ش تا فطر، به بیست و پنج رسیده بود که دلتنگی‌اش برای سبزی‌ی چشم سلیمان از حد انگشت گذشت. طاقت نیاورد دل کوچک‌ش و تمام قصه‌ی دل سلیمان و خودش را برای مریم دختر مشهدی اکبر گماشته‌ی قهرمان خان گفت. مریم هی کشید که یعنی این سلیمان که هر روز با کهرش تا لب چشمه می‌آید و بر می‌گردد برای توست؟، نفهمید این «هی» از سر چیست و سر جنباند که یعنی بله. حتی از خجالت سش را بالا نگرفت تا به چشم‌های مریم نگاه کند . که اگر نگاه می‌کرد می‌دید لب‌های مریم میان گزش دندان‌هایش به خون افتاده. مریم گفته بود پسری عاشق چشم‌های قهوه‌ای‌اش شده، اما هیچ‌وقت نگفته بود کی. مریم حرفی نزد و فقط بی‌صدا، کپه‌ی رخت‌های چرک‌ش را تند تند به سمت سرازیری رود بُرد. دنبال‌ش راه افتاد. هر چه حرف می‌زد مریم حتی سر بر نگرداند جوابی بدهد. رود از آن جلوتر سنگلاخ می‌شد. خلوت شده بود دشت و کنار رود خانه. مریم روی سنگی نشست. پایش را توی آب کرد و دختر روی سنگی مردد در کنارش در سکوت به رخت شستن.پدر با مادر صحبت‌هایش را کرده بود و او داشت از تب می‌سوخت و از درد شکستگی چانه‌اش می‌لرزید، ]آب سردش بود و خون از سرازیری‌ی شقیقه‌اش سُر خورده بود تا زیر چانه‌اش که گرد بود. خوی تند آب، شال زردوزی‌اش را برده بود و موهایش گل آلود توی پنجه‌های خورده‌سنگ‌های حاشیه‌ی رود پخش مانده بود.[*

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* داخل گیومه را من اضافه کردم.

 

** از طرف خانم ثابتی، از حنظله‌ی عزیزم دعوت می‌کنم برای ادامه‌ی داستان. فقط خوشحالم خواهند کرد اگر قواعد بازی را خوب بخوانند. و وبلاگ خودشان را با  ادامه‌ی داستان و همراه معرفی‌ی دوستی دیگر برای ادامه، به روز کنند.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.