سالهای کودکیام آلوده است به داستانهای زمستانهای پر سوزی که پدر قصهگویمان بود. یادگار دیرین و دلنشینی که هر شب را آرزو میکردیم و دهان پدر را و سینهای پُر از این همه راز. در نیمهی زمستانی چنین سردتر از پیش، شبهایمان را با قصهگویی آغاز کنیم؟ چطور است بازیی جدیدی شروع کنیم؟ مثل همهی بازیها، قاعدهای بچینیم؟
من این بازی را آغاز میکنم،
۱.در پایان بازی، یکنفر را انتخاب خواهیم کرد که به نوشتههایش علاقهمندیم و به تواناییی قصهپردازیاش ایمان داریم.
۲.هر نویسنده، دو یا سه پاراگراف به داستان خواهد افزود، نه کمتر و نه بیشتر.
۳.سومین نویسنده، میتواند شخصیتی جدید را وارد داستان کند. به این ترتیب که دومین نویسنده بعد از من، حق این کار را دارد و سومین نویسنده پس از سومین نویسنده، یعنی ششمین نفر، میتواند خالق شخصیتی نو باشد، ولی در انجام این کار اجباری نیست. اگر سومین نفر اقدامی نکرد، این عمل تا نفر ششم مسکوت خواهد ماند، اگر نفر ششم هم چنین کاری نکرد، نفر نهم مکلف است، و الی آخر.
۴.شخصیت اول اسم نخواهد داشت.
۵.هر نویسنده، بیست و چهار ساعت زمان برای ادامهی بازی را دارد.
۶.هر نویسنده، میتواند در صورت لزوم، قاعدهای به این قواعد اضافه کند که گمان میکند به توانمندیی داستان کمک خواهد کرد.
۷.هر نویسنده، تصویری انتخاب خواهد کرد که به نویسندهی بعدی در ادامهی داستان یاری برساند.
۸.اگر نویسندهی مدعو، نتواند به خوبی از عهدهی کار بربیاید، نویسندهی قبلی میتواند کس دیگری را انتخاب کند.
۹.در ماهروز این بازی یعنی چهاردهم هر ماه، من دوباره بازی را ادامه خواهم داد. این بازی در انتهای زمستان تمام خواهد شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستهایش، روی نوک پستانهای گاو،
پس و پیش میرفت، صدای تیز ریختن شیر توی ظرف آلومینیومی را دوست داشت، و حرکات مشوش دم قهوهای را که به کفلهایش میکوبید. دخترها توی باغ دنبال مرغها میکردند و مادر تنور را داغ میکرد. مادر با پدر صحبتهایش را کرده بود، پسر قهرمانخان، سوار کهر میشد و پای چشمه منتظرش میماند. با دخترها که میرفتند پای چشمه، صدای کوبیده شدن آب به تخته سنگها بلند میشد. مثل کوبیده شدن سمهای کهر به تن سنگهای کنار چشمه، گلنار، گلی رنگ دامن پر چینش را تاب میداد و میپرید آن سوی آب و پاهایش را میانداخت توی خنکیی خشن آبی که به لباسْ چرکهایشان هم رحم نمیکرد. سلیمان بالای اسبش تکیه میداد به گردن کهر و خم میشد نگاهشان میکرد. بوی مرد که میپیچید، دخترها رم میکردند، صدای قهقههشان پر میشد توی شالاپشولوپ دره. سلیمان سر اسبش را برمیگرداند سمت دشت و به تاخت دور میشد. دخترها دامنهاشان را ورمیچیدند و میدویدند بالای دره، پشت بلندی، بوی تند گلگاوزبان میپیچید لابهلای سینههای برآمده. سلیمان و اسبش دور میشدند و دل دختر توی سینهاش آرام نداشت. با خشمی بغض آلود به آستینهای چرکین لباسها چنگ میزد و سرش را هم بلند نمیکرد.
مادر با پدر صحبت کرده بود. قهرمان خان، خانهی بزرگی داشت که یکبار با زینال[۱] که رفته بودند گوسفندهای خان را ببرند چرا، دیده بود. از این سر حیاط تا آن سرش ناپیدا بود. سوری[۲]ی گوسفندها که مثل رودی توی حیاط خانه، جاری شد، ترسیده بود و نگاه کرده بود به زینال که چوبدستیاش را توی هوا تکان میداد. سگها از این سر گله میپریدند به آن سر گله، گوسفندهای آبستن، لابلای گله تن سپرده بودند به جریان، پاهایشان توی هوا بود و سرهاشان را بالا گرفته بودند. سلیمان روی کهرش آمده بود کنارش ایستاده بود و پوزهی اسبش را مالیده بود به شانهاش. سر تعلیمیاش را گذاشته بود زیر گردن کهر و خم شده بود، چشمهایش گرد شده بودند و نفسش بند آمده بود. زینال گفته بود خواهرم است خان. امروز هرمز کسالت داشت، آمده است کمک دستم باشد. مشهدی مراد، توبره را انداخته بود روی پالان حناییرنگ الاغ و هی کرده بودند توی دشت. چشمهایش را که میبست، سبزیی چشمهای سلیمان میافتاد توی تاریکی، بالای تپه نشسته بود و شبدرهای آبدار، گل داده بودند. توپوز[۳]های یاسی رنگ، لای نیشهای میش یلهداری گم میشدند. سلیمان عجب چشمهای سبزی داشت.
پدر با مادر صحبتهایشان را کرده بودند، رمضان که تمام میشد، نرگسخاتون با دخترش که کسی ندیده بود، میآمدند برای شال و انگشتر. پدر سر خان را میتراشیده که گفته بود علی دخترت چشم سلیمان را گرفته است! فقط همین را گفته بود و پدر به مادر که گفته بود، چشمهای مادر درخشیده بود. پاهایش را دراز کرده بود و رسانده بود به داغیی منقل، لحاف را کشیده بود تا زیر چانهاش و زل زده بود به ردیف ناهمگون چوبهای پهن و باریک سقف. دخترها بین پدر و مادر خواب رفته بودند، زینال چاق نبود ولی چقدر خر و پف میکرد توی خواب. مادر میگفت از بس که خسته است. مادر سرش را بلند کرده بود و نشسته بود و دستهایش را گذاشته بود روی کرسی. پدر بلند نشده بود، دستهایش را گذاشته بود زیر سرش و داشت تعریف میکرد. همان شب حرفهایشان را زده بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چند خط برای خواندن را دعوت میکنم برای ادامه دادن.
**دلم برای بیست و دو سالگیام تنگ شده است …
[۱] . زینالدین در تلفظ عامیانه.
[۲] . سوری یعنی گلّه.
[۳] . توپوز، گلهای توپی شکل.