۱۱

قهرمان خان، دیگر کمتر توی ده پیدایش می‌شد، از اول هفته تا آخر هفته را می‌رفت اهر پیش دوستان‌ش، سلیمان هم از خروس‌خوان که بیدار می‌شد، تفنگ قادر را برمی‌داشت و سوار کهرش می‌زد به دل کوه، مباشر شده بود همه کاره‌ی خان و هر روز نزدیکی‌های ظهر سر می‌زد به ده. نرگس خاتون کارش شده بود تکان دادن ننوی فاطمه، پاهایش را دراز می‌کرد و با نوک انگشت‌های پاهای حنا بسته‌اش پایه‌ی ننویی را تکان می‌داد. ماه‌رخ بچه دوست نداشت، از وقتی فاطمه به دنیا آمده بود، قهرمان دیگر آنا صدایش نمی‌زد. می‌نشست و با قیچی عکس دخترهای مو کوتاه توی مجلّه‌های مد را می‌برید و زیر فرش پنج‌دری، قایم‌شان می‌کرد، تا دختر می‌آمد بنشیند روی صندلی نزدیک پنجره و جوراب برای سلیمان ببافد، ماه‌رخ فرز و چابک می‌آمد و می‌نشست روی گوشه‌ی فرش و زانوهایش را بغل می‌گرفت. فاطمه را دوست نداشت، فاطمه مدام گریه می‌کرد و مادر باید مدام می‌ماند پای ننوی‌ش، دوست نداشت مادر بغل‌ش بگیرد و ببردش توی سرسرا و با هم حرف بزنند. وقتی نرگس خاتون فاطمه را پیچیده بود لای قنداق ترمه‌ی چهل تکّه‌ای که خان‌باجی برایش دوخته بود، عصبانی شده بود و قنداق را انداخته بود توی استخر، استخر پر بود از برف و یخ و خاک و گِل منجمد. ایاخ‌چی‌ها دوست نداشتند توی آن وضعیت بروند توی استخر. اگر قهرمان خان بود، حکماً تا سبیل‌ش را می‌گرفت به نیش، ایاخ‌چی‌ها پریده بودند توی برف‌ها و ترمه را کشیده بودند بیرون. خان‌باجی، عمه‌جان خوشگل ماه‌رخ بود که عروس روس شده بود. هر سال تابستان که می‌آمدند برای‌ش ترانه‌های روسی می‌خواند. گاهی هم با هم می‌رفتند تبریز و خان باجی پشت ویترین‌ دکان مطربی، ویولون حنایی رنگ را نشان‌ش می‌داد که وعده داده بود برایش بگیرد. چشم‌های خان‌باجی درشت بود و قهوه‌ای رنگ، وقتی می‌نشست کنار آتش رنگ خون می‌شدند، عین چشم‌های قهرمان خان، وقتی شب‌ها برمی‌گشت و روی اسب‌ش تلوتلو می‌خورد. موقع عروسی‌ی ماه‌رخ، عمه‌خانم نیامده بود، شوهرش کنسول شده بود و رفته بودند استامبول، آن سال تابستان هم نیامده بودند، ماه‌رخ دل‌ش برای شوهر خان‌باجی تنگ شده بود، وقتی سوار اسب می‌شد و توی سینه‌ی سبز دشت تاخت می‌رفت و قادر با تعلیمی‌اش می‌کوبید به کفل مادیان‌ش و هی‌هی می‌کرد دنبال «ایوان»، ایوان بلد بود چطور سر تند پیچ که رسید گردن اسب را طوری برگرداند که سرعت‌ش کم نشود، قادر و سلیمان از نفس می‌افتادند و ایوان خم می‌شد و در یک چشم بر هم زدن، دستمال قرمز را از سر چوب‌دست برمی‌داشت. خان برّه کباب می‌کرد و چورک‌چی‌[۱]ها همان‌جا توی دشت، روی ساج[۲] یوخا[۳] برشته می‌کردند. خان‌باجی می‌رفت جلوتر و دهنه‌ی اسب ایوان را توی هوا می‌گرفت و دست می‌کشید به یال خیس اسب. ایوان دستمال قرمز را توی هوا تکان می‌داد و به روسی فریاد می‌زد. قهرمان‌خان، می‌نشست روی چهارپایه‌ای کنار آتش و ذغال می‌انداخت توی قلیان‌ش، لبخند می‌زد و زیر چشمی داماد روس‌شان را دید می‌زد. ولی توی شکار قادر رودست نداشت، ایوان آن سال برای قادر تفنگ روسی آورده بود، قنداق تفنگ از استخوان گوزن‌های روسیه بود، نه سفید بود و نه زرد. رنگ عج
یبی داست که رویش اسم ایوان و قادر را به روسی کنده بودند، حتی روی لول‌هایش هم پیچ‌پیچ کنده بودند، خوشه‌های ریز گل روی نوک ساقه‌های پیچ‌پیچ را وقتی قادر روغن می‌مالید به تفنگ‌ش دوست داشت. بار آخر هم با همان تفنگ بود که رفته بود شکار.

اوایل چلّه‌ی کوچک بود که خان به مباشر سپرده بود، نصف گلّه را ببرد معدن سون‌گون[۴] برای کارگرهای معدن، کاروان مهندسین خارجی که رد می‌شدند از ده، با خان معامله کرده بودند. سه کامیون سرپوشیده بودند، با یک ماشین سبک‌تر، پشت دو تا از کامیون‌ها پر بود از آذوقه، گوشت نداشتند، خان قول داده بود برایش گوشت بفرستد، هفت نفر مهندس خارجی بودند که ریش نداشتند، چشم‌هایشان آبی‌ی آبی بود، قادر می‌گفت دو نفرشان روس است و چهار نفرشان آلمانی، یک نفر هم پرتغالی. مترجم داشتند با خودشان که راننده‌ی یکی از کامیون‌ها هم بود. مرد بلند قد و چاقی بود که نمی‌توانست چهارزانو بنشیند، نفس‌ش بند می‌آمد. موهایش را از ته زده بود و کلاه پوستی سرش گذاشته بود، سبیل‌ش مثل سبیل‌های خان بود، ولی خان نبود.

آن سال، نزدیک نوروز که می‌شد، مردم درمانده شده بودند از رُفتن و شستن. کم‌کم که خورشید تیزتر شد و آسمان مهربان‌تر، مردها شروع کردند به بلند کردن دیوارها و حصارها. پاچه‌ی گشاد شلوارها را زده بودند بالا و تا بالای زانو رفته بودند توی گل، گل همه جا بود، توی کوچه‌ها و حیاط خانه‌ها، با بیل می‌کندند و کنارشان آتش روشن می‌کردند و پا برهنه آن‌قدر روی گل‌ها بالا و پایین می‌رفتند که نرم می‌شد و گرم. به نوبت پا می‌کوبیدند و تـَهْـنـَه‌[۵]ها را پر می‌کردند و می‌انداختند روی دوش همدیگر و می‌افتادند توی کوچه پس کوچه‌ها. زینال دست تنها مانده بود، علی ناخوش بود و مردم ده، یادشان نرفته بود که بلای پاییز، ثمره‌ی عاقی بود که پشت سر علی بود. اثاث خانه را از زیر آوار کشیده بودند بیرون و رفته بودند توی اتاق‌های خشتی زنده‌گی می کردند. هر روز صبح، باقیمانده‌ی حیوان‌ها را از طویله‌ی خان جدا می‌کرد و می‌برد چرا. دخترها هر کدام چوب دستی برمی‌داشتند و دنبال زینال، چوب‌ها را توی هوا تکان می‌داند و گاهی می‌دویدند و دنبال سگ‌ها می‌کردند و می‌زدند توی گلّه و جیغ و داد می‌کردند.زینال گلّه را توی دشت رها می‌کرد و می‌آمد خانه و با بیل کاه‌گل توی حیاط را می‌کـَند. مادر کمک‌ش می‌کرد و توده‌های عظیم و سفت کاه‌گل را هُل می‌دادند توی چاه گندمی که باران خراب‌ش کرده بود.

 

 


 

[۱] .نانوا.

[۲] . سینی‌ی گود فلزی که وارونه روی آتش می‌گذارند و رویش نان می‌پزند.

[۳] . نان‌های لواش گرد و نازک را یوخا می‌گویند.

[۴] ./  /Soongunنام معدنی غنی که حاوی طلا، مس، گوگرد و … است. این معدن هم اکنون نیز مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد.

[۵] . تهنه یا تحنه /Tahna/ ، وسیله‌ای دوکی شکل، شبیه یک قایق که از چوب می‌ساختند و به عنوان استامبولی‌های امروزی، برای حمل مصالح از آن استفاده می‌شده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نوشته است:« این شب‌ها من با بی‌منطق‌ترین طریق ممکن عشق‌بازی می‌کنم، با صدای نفس‌های تو که توی فکرم می‌پیچد، با تصور لمس پوست‌ت که هوای اتاق‌م را داغ می‌کند …»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.