۱۰

روی تخت، لای ملافه‌ها پیچ می‌خورد و دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود، مادر هنوز برنگشته بود، هوا داشت تاریک می‌شد و صدای زوزه‌ی گرگ‌هایی که بدعادت شده بودند پیچیده بود توی ده. نرگس خاتون خسته شده بود و پای تخت عروسش دراز به دراز افتاده بود. دکتر رفته بود پایین و نشسته بود پهلوی سلیمان، سلیمان داشت تفنگ قادر را روغن می‌مالید. ماه‌رخ روی ننویی خواب‌ش برده بود. دل‌ش می‌خواست فریاد بزند اما نمی‌توانست، حس می‌کرد موجود درون‌ش دارد از پا می‌افتد،‌ حس می‌کرد دیگر مثل صبح جست‌وخیز نمی‌کند، دردش بیشتر ‌شده بود و نفس‌ش سنگین‌تر، توی تاریکی‌ی پشت شیشه‌های پنجره‌ی اتاق‌ش، ماه گرد شده بود و چسبیده بود به شیشه … دل‌ش می‌خواست نرگس خاتون بلند شود پرده‌ها را بکشد تا ماه را نبیند که آن‌طور زل زده باشد به او، صدای خر و پُف نرگس خاتون بلند شده بود، سرش بدجور خم شده بود روی سینه‌اش، زیر سرش بلند بود. خواست که برگردد به پشت و اگر شد بلند شود و نرگس را صدا بزند، حس کرد چیزی از لای پاهایش ریخت روی مشمعی که پهن کرده بودند زیرش، رنگش پریده بود و همان‌طور مانده بود و نتوانسته بود حتی جیغ بکشد. بچه داشت خفه می‌شد، خوب حس‌ش می‌کرد، داشت تقلا می‌کرد، داشت به درون‌ش ناخن می‌کشید، داشت از درون می‌خراشیدش، همان‌طور که مانده بود خودش را انداخته بود به پشت و ملافه‌ها را پرت کرده بود کنار، حجم تیره رنگی دیده بود و خون را و آبی را که به ناگهان پاشیده بود و تکان کوتاهی را. یادش نبود از چه کسی یاد گرفته بود که دست بیاندازد و کیسه را بدَرَد، کیسه را که پاره کرده بود، صورت اخمویی را دیده بود که می‌خواست گریه کند و نمی‌توانست. نرگس خاتون برخاست و متعجب نگاهی انداخت به موجود تیره رنگ بدبویی که داشت لای پاهای خیس عروس‌ش تکان می‌خورد، دویده بود سمت پله‌ها و داد کشیده بود، انگار که دکتر داشته از پله‌ها می‌آمده بالا که تا نرگس خاتون ملافه‌ای را بپیچد دور بچه، رسیده بود بالای سر دختر.

 

دکتر جفت پاهای بچه را گرفته بود توی دست‌ش و وارونه‌اش کرده بود و زده بود به پشت‌ش، آب تیره رنگی از میان لب‌های مچاله کرده‌اش ریخته بود بیرون و بغض‌ش ترکیده بود. گریه که می‌کرد دکتر گذاشته بودش میان ملافه‌ای که نرگس خاتون پهن کرده بود پایین پاهای عروس‌ش، هنوز مات‌ش برده بود و بچه داشت گریه می‌کرد و دل‌ش خواسته بود گریه کند و خندیده بود. سلیمان دست‌ش را گذاشته بود روی شانه‌اش و بچه و دکتر را تماشا می‌کرد، نرگس خاتون بچه را از دکتر گرفت و ایاخ‌چی را خبر کرد تا آب گرم کند. دکتر می‌گفت بوی بد بچه از عفونتی است که دارد، باید خیلی مواظب باشند که مبادا کورش نکند. سلیمان لرزیده بود و نگاه کرده بود به مادرش. قهرمان خان توی چارچوب در ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت، نرگس خاتون گفت:«دختره!»، دکتر برگشت سمت خان، خان پالتویش را روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و برگشت سمت پله‌ها.

***

برف‌ها دهان باز می‌کردند و نوروزگلی[۱]‌ها جابه‌جا می‌زدند بیرون. دخترها لچک به سر توی تپه‌های پوشیده در برف بالا می‌خزیدند و قهقهه‌زنان گل‌ها را لای انگشتان سرخ از سرمای چلّه‌ی کوچک، مشت می‌کردند. خورشید لجوجانه توی سینه‌ی آسمان خالی از ابر ایستاده بود و برف‌های سخت جان کوهستان را به ستوه آورده بود. علف‌های تازه، روی سمت آفتاب‌خور تپه‌ها رنگ دلنشین شفافی به طبیعت سخت بخشیده بودند. بوی علف‌های تازه، میش‌ها را رم می‌داد. چوپان‌ها چوب‌ دست‌هایشان را توی هوا تکان می‌دادند و سگ‌های گلّه پوزه‌هایشان را می‌مالیدند به پشم میش‌ها و هل‌شان می‌دادند سمتی. سنگ‌ها را از دهانه‌ی چشمه کشیده بودند کنار و آب سرد از لای قندیل‌های شفاف می‌خزید روی سینه‌ی زمین. بوی زنده‌گی‌ی خنکی پیچیده بود توی ده. اسم دختر سلیمان را گذاشته بودند فاطمه. فاطمه نحیف بود و مدام گریه می‌کرد. موهای صاف سیاه برّاقی داشت که پشت گوش‌هایش تابیده بود و مجعد شده بود. چشم‌هایش گرد بود و سیاه، رنگ چشم‌های مادرش، آنقدر ضعیف بود که نمی‌توانست حرکت کند، نرگس می‌گذاشت‌ش توی ننویی که خان داده بود توی تبریز برایش ساخته بودند و توی ایوان می‌نشست کنارش و از پشت شیشه‌های هفت‌رنگ دورتادور ایوان زل می‌زد به افقی که پیدا نبود.

 


[۱] . گلی بنفش رنگ که در انتهای اسفندماه، می‌روید و به گل نوروزی موسوم است، رسم بود که بچه‌ها این گل‌ها را می چیدند و در ازای تحفه‌ای به بزرگترها می‌دادند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* پی‌نوشت نداریم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.