به ماه گرد توی آسمان نگاه میکنم، سردم است و ماه انگار از همیشه سفیدتر. ماتتر! یاد قصهی ماه و قنداق میافتم و دلم میخواهد آنقدر زل بزنم به ماه که بَرَم دارد از غربت تلخ این زمین …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مزرعهی خان زیر و رو شده بود. خان سگرمههایش رفته بود توی هم و سلیمان در حالیکه کلاه روسیاش را توی دستهایش میچرخاند پشت سر قهرمان خان وارد شده بودند. جلوی پلّهها مباشر آمدن علی را خبر داده بود، خان شانهای بالا انداخته بود و آمده بود بالا. ماهرخ همانطور مشتش را مشت کرده بود و جلوی سینهاش نگاه داشته بود، تکیه داده بود به ستون وسط سرسرا و چشم دوخته بود به دهان مادر. مادر دستهایش را میکشید به سینه و رانهایش و یکریز مویه میکرد و نمیشد فهمید چه میگوید. قهرمان خان بازوی ماهرخ را گرفته بود و پرسیده بود آنا آنجا، توی سرسرا چه میکند؟ آنا برگشته بود و یکآن چشمهایش خیس شده بودند و خزیده بود توی بغل خان، خان دستهایش را انداخته بود دور کتفهای آنا و نوازشش کرده بود، خوشآمد گفته بود به مادر و سراغ علی را گرفته بود. نتوانسته بود بلند شود با آن شکمی که روز به روز بزرگتر میشد و لبخند زده بود و با گوشهی چارقدش نوک دماغش را فشار داده بود. سلیمان یکراست از پلّهها رفته بود بالا و نگاه هم نکرده بود به مادر و آنا و زنش. بالای پلّه، سرش را از لای دری برده بود تو و آرام خزیده بود داخل.
سمت راست حیاط خلوت، بنای کوچکی بود برای انبار کردن اسباب عیش تابستانهایی که دوستان خان از اهر و تبریز میآمدند. مباشر خالیشان کرده بود و برده بودند برای علی تختی مهیا کرده بودند و اجاقی برپا کرده بوند و زینال و بچهها برگشته بودند و توی حیاط پایین پلّهها نشسته بودند تا مادر برگردد. مادر نفهمیده بود جایی که برای علی مرتب کردهاند فقط برای یکنفر جا دارد. دختر تا شنیده بود رفته بود توی حیاط. خواهرانش، چسبیده بودند به دیوار و زل زده بوند به استخر بزرگ وسط حیاط که حالا پر شده بود از گل و آب گند و برگهای زرد بو گرفته. هول برش داشته بود و پایش پیچ خورده بود و دامن بلند چیندارش جمع شده بود زیر پایش و تا دستش را بگیرد به نردههای فلزی، قبل از آنکه زینال بلند شود و نگذارد که بیافتد، خورده بود زمین. جیغ کشیده بود و دخترها گریه کرده بودند و دورهاش کرده بودند. ایاخچیهای خان که داشتند گل و لای استخر را میرُفتند، به صدای افتادنی که بلند شده بودند، جَلدی پریده بودند بالا و دیده بودند که زینال تا خواسته بود بلندش کند دختر جیغ کشیده بود و از میان چینهای متراکم شلیطهاش[۱] خونابه زده بود بیرون، دستش را گرفته بود به دهانش و با دست دیگرش چنگ زده بود به کمرش. مادر بالای پلّهها ایستاده بود و قدرتی نداشت که تکان بخورد. از لای پنجرهی طبقهی بالا، سلیمان سرش را آورده بود بیرون و زنش را که دیده بود پلّهها را سه تا یکی آمده بود پایین.
ماهرخ، دامن خاکیی پیراهن سیاهش را آرام کشیده بود بالاتر. پاهای فربهاش را دراز کرده بود و سرش را تکیه داده بود به پشتیای صندلی. پوست سفید مات صورتش، میان سیاهیی جاندار لباسهایی که به تن کرده بود، تن سپرده بود به زردیی مطبوع پوستی که پهن کرده بودند روی صندلی. چشمهایش را نیمهباز نگه داشته بود و همانطور که صندلی را عقب و جلو تکان میداد، زل زده بود به موهای برّاق دکتر که داشت توی کیف چرمیاش دنبال چیزی میگشت. دکتر را که آورده بودند، مشتهای ماهرخ باز شده بود و آمده بود و روی صندلیی ننوییی قهرمان خان لم داده بود. دکتر نگاهش هم نکرده بود و دویده بود بالا، زن را همانطور که خون و آب ازش میرفت انداخته بودند روی تخت، اجاق را از هیزم پر کرده بودند و توی مطبخ آب گرم میکردند. نرگسخاتون از جایش بلند شده بود و آمده بود بالای سر عروسش بست نشسته بود. مادر بچهها را برداشته بود و برده بود توی پیر و سپرده بود به کبلایی، نمیخواست خدای ناکرده اگر دخترش مُرد، بچهها ببیندش. سلیمان توی پنجدری نشسته بود و قلیان میکشید. قهرمان خان پُکی میزد و پُکی سلیمان. قهرمان بلند شده بود و پالتوی پوستیاش را انداخته بود روی شانههایش و رفته بود توی حیاط خلوت، نشسته بود بالای سر علی و کمی که گذشته بود هر دوشان داشتند از مازالاخ[۲] انداختن توی زمین صاف کنار آسیاب حرف زدن و از نشادُر[۳] توی ماتحت الاغهای سیّد فرو کردن و رم دادنشان گفتن و قهقهه سر داده بودند. یاد قیافهی در هم پیر مرد آسیابان افتاده بودند و کمر خمیدهاش که نفرین کنان میآمد بیرون و دنبال حیوانهایش دور آسیاب میدوید. صدای پارس سگها بلند میشد و حیوانها رم کرده، هر چه سر راهشان بود را میانداختند و زیر و رو کنان و جفتک پرّان عرعر سر میدادند. مباشر آمده بود برایشان چای و قلیان برده بود و هر دو نشسته بودند پای تخت و پاهایشان را دراز کرده بودند سمت اجاق و خان چشمهایش پُر شده بود و مدام دماغش را پاک میکرد، علی آخر قهقههاش گریه شده بود و شانههایش تکان خورده بود. قهرمان خان آهی کشیده بود و نوک آویزان سبیلش را جویده بود و یاد نفرینهای سیّد افتاده بود و پشتش لرزیده بود، گفته بود «خانه و کاشانهام رفت برباد علی! امیدم به قادربود که ناامید شد …» علی با صدای بلند فکر کرده بود شاید پسر سلیمان امیدوارترت کند مرد! قهرمان خان سرش را بالا آورده بود و نگاهی انداخته بود به هیکل نزار و صورت زرد علی و جَلدی به پا خاسته بود، پالتویش را انداخته بود روی دوشش و زده بود بیرون، پشتش را صاف گرفته بود و قدمهای تند و قوی برداشته بود. پای پلّهها ایستاده بود و سرش را برگردانده بود سمت آسمان و ماه را تماشا کرده بود. یادش افتاده بود دکتر را بالای سر عروسش تنها گذاشته است. خبری نیامده بود و دلش لرزیده بود.
[۱] . نوعی دامن چیندار که از چندین لایه پارچهی رنگارنگ دوخته میشود. هر لایه از این دامن ینازمند حدوداً شش تا هفت متر پارچه است.
[۲] . نوعی اسباب بازی، که از چوب میساختند به شکل مخروط، دور تنهی مخروطیاش نخ حلقه میکردند، سر نخ را گرفته و با مهارتی خاص مازالاخ را میانداختند روی زمین طوریکه روی نوکش چرخ بخورد، هر چه بیشتر میچرخید،نشان از مهارت صاحب مازالاخ بود.
[۳] . جسمی سفید و بلوری، بیرنگ و بیبو دارای طعم زننده. به خاطر خاصیت سوزانندهگی که دارد، وقتی با ماتحت حیوانی تماس داده شود، حیوان رم میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آبجیز دات کام یعنی آب بعلاوهی جیز!
** اگر تو مرا بخواهی …(دانلود کن!)
*** میگوید: «عشق و وصل با هم جور نمیشوند.»، میگویم: «اگر عشق نخواهم چه؟ اگر نخواهم بسوزم؟»، میگوید میترسم! میترسم شاید … یاد کاغذ زردی میافتم لای دفتر هفتمم و «هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت …» … کاش نه عشق را از کتابها یاد میگرفتیم و نه وصل را … کاش زندگی را یاد نمیگرفتیم، کاش زندگی را خلق میکردیم. کاش زندگی میکردیم … کاش پیش از آنکه یادم را از خاطری بیآزاری، گوش میدادی که داشتم میگفتم چقدر از هست تو لبریزم … چقدر از بود تو خوشنودم … کاش پیش از آنکه خشمگینم کنی، و پیش از آنکه از لیلی و مجنون بگویی و شیرین و فرهاد، گوش میدادی که من سوسنم و تو … معمولیترین معمولیی زندگیی من!