۸

 

نیمه‌شب روز شش‌م بود که باران بند آمد. مردم به صدای اذان کبلایی که برخاسته بودند، بوی تند سرما را حس کرده بودند. صدای شره‌ی آب هم که بلند نبود، سگ‌ها پوزه‌های پشمالویشان را فرو کرده بودند لای دست‌هایشان و چشم‌های سیاه درشت‌شان را مرتب باز و بسته می‌کردند و محل های‌وهوی مردها نمی‌گذاشتند. سرتاسر ده، گلی شده بود و سرما تا مغز استخوان‌شان نفوذ می‌کرد. آب باران توی ناودان‌ها یخ بسته بود، نزدیکی‌های ظهر که شد مردم کم‌کم از پیر زدند بیرون. هیچ لکه‌ی ابری توی آسمان پیدا نبود. زمین زیر پایشان، چسبناک شده بود و با هر قدمی سرمای خاک تا مغز سرشان بالا می‌رفت. سگ‌ها از لاک پشمالویشان زده بودند بیرون و پوزه‌هایشان را چسبانده بودند به زمین. هر دسته‌ای از سمتی رهسپار شده بود و مادر زیر بازوی علی را گرفته بود و سگ زرد گوش‌بریده‌ای دور پاهای زینال که خواهران‌ش را بغل گرفته بود،‌ تلوتلو می‌خورد،‌ هنوز خمار بود.

 

چند سال پیش پدر چندتایی اتاق اضافه کرده بود به خانه، پشت خانه‌ی قدیمی که بعد آن پیچ کوچکی که می‌خورد به طویله، نزدیک تپه‌ی کندوها، از خشت دیوار بلند کرده بود برای عروسی‌‌ی زینال. به جز این اتاق‌ها، بیشتر دیوارها و اتاق‌ها ریخته بودند. سقف کوتاه طویله هوار شده بود و نصف بیشتر حیوان‌ها را تلف کرده بود، بقیه‌ی‌اشان را هم برده بودند طویله‌ی خان. پوست و موهای خون‌آلوده‌ی گوسفندهای مرده، پخش شده بود توی حیاط، لای گل‌ها. گرگ‌ها ریخته بودند توی ده، از زیر آوار لاشه‌ی گوسفندها را کشیده بودند بیرون. مادر تیر و تخته‌های خیس را جمع کرده بود و ریخته بود توی گودی‌ی وسط اتاق خشتی و روغن فانوسی را ریخته بود روی چوب‌ها. ز
ینال دو بال بالاپوش‌ش را از هم باز گرفته بود و دور مادر حلقه زده بود. دخترها در دو طرف علی نشسته بودند و دماغ‌های قرمزشان را بین دست‌هایشان قایم کرده بودند. مادر چندبار کبریت کشیده بود و به روغن نرسانده، خاموش شده بود. بوی گرم گوگرد را دوست داشت. خم‌تر شده بود و کبریتی را گیرانده بود و انداخته بود لای چوب‌ها، روغن عَلُوْ[۱] گرفته بود و آب تخته‌ها بخار سفید غلیظی را دور آتش ایجاد کرده بود. پدر آرام خزیده بود سمت آتش و دخترها را گرفته بود توی بغل‌ش. زینال همراه مادر رفته بودند توی حیاط پشتی تا دربچه‌ی چاه را پیدا کنند. علی زل مانده بود توی زردی‌ی گرم آتش. بوی تین[۲] می‌نشست روی سر و صورت‌شان. سرفه‌اش گرفته بود و آرام به پشت خودش را انداخته بود روی زمین. دخترها دست‌هایشان را گرفته بودند سمت آتش و دماغ‌شان را بالا می‌کشیدند.

 

خبر ناخوشی‌ی علی که رسید به خان، مباشر خان، گاری‌ایی را رانده بود توی ده. دو تا گاومیش بسته بودند به گاری که توی آن گل و لای راه برود. مادر علی را با هر چه دم دست‌ش بود پوشانده بود، بچه‌ها کنار در ایستاده بودند و پدر رنگ‌ش قرمز شده بود. توی آن سرما، موهای کم پشت‌ش خیس چسبیده بودند به هم. زینال پدر را دوش گرفته بود و همان‌طور که مادر دست‌ش را گرفته بود به کمر پدر، خودش را رسانده بود به گاری.

 

نشسته بود جلوی پنج‌دری و دست‌هایش را گذاشته بود روی شکم‌ش. شال بزرگ عنابی رنگی انداخته بود روی شانه‌اش. نرگس سرماخورده بود و توی اتاق‌ش بخور گذاشته بودند، نفس آدم بند می‌آمد توی اتاق‌ش که می‌رفت. تا شنیده بود پدر ناخوش احوال شده، نشسته بود توی پنج‌دری و زل زده بود به دروازه. خان همراه سلیمان رفته بودند سرکشی‌ی زمین‌هایشان. مطبخ خانه‌ی خان، دیگ‌های مسی را آورده بود توی حیاط خلوت و هیزم‌ها را روشن کرده بودند و آبگوشت با رگذاشته بودند، خان گفته بود شام ببرند خانه‌های مردم. بوی داغ پیچیده بود توی سرسرا، ماه‌رخ سیاه پوشیده بود و موهایش را با شال پشمی پوشانده بود. توی سرسرا می‌رفت و می‌آمد و نزدیک دختر که می‌شد، ناگهان سرش را بلند می‌کرد و دور می‌زد و می‌رفت توی سرسرا. شکم‌ش خیلی بزرگ بود و سنگین شده بود و زیر چشمی‌ی ماه‌رخ را دید می‌زد. ماه‌رخ پاهای سفید و فربه‌اش را توی جوراب‌های ساقه بلند سایه پوشانده بود، دامن سنگین لباس‌ش تا روی قوزک‌هایش بود و دور که می‌زد چرخی توی هوا می‌خورد و برمی‌خورد به پاهایش و برمی‌گشت، حاشیه‌ی دامن‌ش خاکی شده بود و توی ذوق می‌زد. چیزی توی مشت‌ش نبود، مشت‌ش را بسته بود و توی مشت دیگرش گرفته بود. از سرسرا می‌آمد توی پنج‌دری و برمی‌گشت، به انتهای سرسرا که می‌رسید نگاهی به بالای پلّه‌ها می‌انداخت و مدتی منتظر می‌ماند و بعد دوباره همان‌طور با مشت‌های بسته، می‌آمد سمت دختر. صدایش زده بود و بلند شده بود و شانه‌های ماه‌رخ را گرفته بود و آورده بود و نشانده بودتش روی صندلی‌ی دیگری روبه‌رویش. ماه‌رخ مشت‌هایش را گذاشته بود جلوی سینه‌اش و چشم‌های گرد شده‌اش را دوخته بود به صورت دختر، لب زیری‌اش را گزیده بود و شانه‌اش لرزیده بود، تلنگری خورده بود به در بزرگ چوبی‌ی ته باغ و شاخ‌های بزرگ کل‌ها سایه انداخته بود توی حیاط. قاپوچی‌[۳]ها دویده بودند و دو طاق در را کشیده بودند و بست زده بودند و شاخ کل‌ها را گرفته بودند و کشیده بودند داخل، زینال گاری را داشت هُل می‌داد، مادر نشسته بود کنار پوشیده‌گی‌ی عجیبی که فهمیده بود پدر بود، مباشر داخل که شده بودند از بالای اسب پریده بود پایین و سوت زده بود. بلند شده بود و از پلّه‌های عمارت آرام آمده بود پایین. مادر بقچه را گذاشته بود پایین پلّه‌ها و گریه کرده بود. دخترها چسبیده ب
ودند به پاهای بلند زینال. مردهای خان پدر را آورده بودند پایین.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] . شعله‌ور شدن.

[۲] . بوی تندی که از سوختن ناقص ایجاد می‌شود.

[۳] . دربان.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* آهای گوربان! گاهی همین‌طوری می‌شود که جمله‌ای مَثَل می‌شود. این «کوتوله‌ها»ی تو، چه سوزی داشتی وقت نوشتن‌ش که بر زبان که جاری می‌شود، خدا لبخند می‌زند؟

** می‌گوید سوسن حواس‌ت هست که سبک نوشتارت چقدر عوض شده است؟ حواس‌م بود که عوض نمی‌شدم!

*** بوی بهمن را دوست دارم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.