خورشید آمده بود بالای بالا و از پشت پردهی توری پخش افتاده بود روی گلهای قالی. مادر خودش را پیچیده بود لای ملافه و درست جلوی پنجره پشت کرده بود به خورشید و عمیق و دنج خوابش برده بود. پاهایش را بالا برده بود و کف هر دو پایش را چسبانده بود به سینهی خنک دیوار اتاق و انگشت اشارهای را فرو برده بود توی دهانش. صدای دفه زدن بلند و مدام توی فضای خانه پیچیده بود. بلند شد نشست و برای اینکه مادر مبادا بیدار شود، خزید توی کارگاه، پدر هم نشسته بود پیش پسرها و جیک پسرها در نمیآمد. دیگر چیزی نمانده بود تمام شود و تختهبند را تا بالای بالا برده بودند و از آن پایین که خورشید از توی پوتوشکا[۱] آویزان افتاده بود نمیتوانست جز از رنگ شلوارهایشان بفهمد که کی کجاست. دست کشید روی دار پشمالوی رنگارنگی که داشت با هر دفه کوبیدن نرم تکان تکان میخورد. نشست پای دار و تکیه داد به گلهای قالی، پاهایش را که دراز کرد و دستهایش را آویخت کنار هیکلش، نزدیک رادیو ترانزیستوری که یکریز خش خش میکرد، کیف چرم سیاه رنگ رضا را دید که از جیب شلوارش افتاده بود بیرون و توی نمه نوری که از پس تختهبند میتابید پایین کمکی برق میزد. خم شد و به آرامی کشیدش سمت خودش. توی کیف دو تا اسکناس بیست تومانی آبیرنگ بود با چندتایی اسکناس ده تومانی و تکه کاغذی که شکل دو تا قلب رویش کشیده شده بود و آنقدر تا خورده بود که داشت وا میرفت. یکی از بیست تومانیها را برداشت و گذاشت زیر کش شلوارش و کیف را گذاشت زیر شلوار و چهار دست و پا رفت بیرون.
روی کلفتترین شاخهی درخت توت نشسته بود و عرق سرد نشسته بود روی تنش. رضا داشت داد و بیداد میکرد و قسم میخورد و مادر درمانده بود و پدر میگفت «برو خوب بگرد شاید جایی افتاده باشه!» هنوز مزه لواشک زردآلو را زیر زبانش حس میکرد که تکههای بیسکویت را از توی جیب دامن پیراهنش خالی کرد و توی مشت گرفت و انداخت ته گلویش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* راست میگویید استاد عزیزم، من دختر مسلمانی هستم که متوسل خدایم و نالان، فقط بلدم بنویسم. اما دخترک دلگیر و گوشهگیر شهری که اندوهگینتان میکند، تنها همبازیی کودکیهایش کتابهای کتابخانهی برادرش بود و به ناگهان، در اوج و فرود عاشقیهای کودکانهای، قلم به دست گرفته است و سالهاست که در عین ناباوریی همگان هنوز مینویسد و بعید به نظر میرسد که لحظهای اگر نفس کشیدن را کنار هم گذاشت، نوشتن را کنار بگذارد.
…
[۱] . نورگیر