«و چه میدانی شب قدر چیست …»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیوارها سفید بودند و سرد بود و نور سفید لامپهای مهتابی سایهها را تاریکتر میکرد و ماتتر. چشمهایش سیاهی میرفتند و موهای کوتاه سیاه رنگش خیس بودند و گرم. مثل همان وقتی که با سنگ زده بود به سر وحید که بالای تل شن و ماسه ایستاده بود و سمت دخترها سنگ پرتاب میکرد. خم شده بود و از همان تکه سنگهایی که مثل حاشیهی توریی دامن زنی که قشنگ میرقصید، پهن شده بودند روی آسفالت کف کوچه، یکی را برداشته بود و ندیده بود کجا پرت کرده بود. داد وحید رفته بود به آسمان و سرش را گرفته بود و دویده بود سمت خانهاشان و طوری گریه کرده بود که ترسیده بود و دستش را برده بود سمت سرش و تا خورده بود به موهایش، گرم بودند و خیس و لزج. دستهایش قرمز شده بودند و ترسیده بود و دویده بود توی خانه. مادر ایستاده بود توی پنجره و داشت شیشهها را دستمال میکشید که نگاهش افتاده بود بهش که لبهایش را فشار داده بود به هم و بغ کرده بود و تندی میآمد سمت پنجره.
یکی با لباس سفید که بوی تندی داشت خم شده بود و چسبیده بود به صورتش و اصلاً نمیفهمید که دارد چهکار میکند؟ مادر را نمیدید ولی سایههای وحید و مادرش را میدید که داشتند دوا گُلی میزدند به سرش که مدام گریه میکرد. انگار همه جا یکجوری سفید بود، سفید سرد … حتی سایهها.
بیدار که شد، بهمن یک هندوانهی گرد و کوچک گذاشته بود توی کف دستش و بچهها داشتند میخندیدند، مادر تعریف کرده بود و بهمن گفت:«مامان میگه خوردی که!»
…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «… آنرا که مایهی خسران خویشتن است، کیست که موجه شمارد،
و آنرا که سبب خواریی خویش است، کیست که وقع نهد؟
…»
کتاب یوشع بن سیرا/کتابهای قانونی ثانی
** ــ کسی از سر مهر
خواب مرا دزدید،
خواب مرا توی آبی انداخت
که به چشمان تو ساحل میدوخت …
*** امروز بعد از سالها، بعد از این همه سال … روزه گرفتم! خیلی وقت بود که به میمنت حضور ام.اس نازنینم، از تمام احساسات لطیف رمضان بینصیب مانده بودم، با اینکه مثل همیشه کفارهام را نقداً قبل از رسیدن رمضان پرداخت کرده بودم، نتوانستم مقاومت کنم … در برابر خواهش خودم از خودم … شاید این آخرین باشد؟