بدون کامپیوترم هرگز!
۱. روزهایم را سخت و پر رنج به سر میبرم. دلم برای دویدن و چرخیدن تنگ شده است. دلم برای کوه و تاب و دوچرخه تنگ شده است … خدا سرم را میگذارد روی زانوهایش و گریه میکنم و صدایم را باد بو میکشد … چقدر دلم یک جفت پای تازه میخواهد … دلم رقص میخواهد، دلم تند تند زیر باران راه رفتن میخواهد … دلم حس نرم و لطیف انگشتانم را میخواهد روی ظرافت پیراهن حریر سفیدم. دلم شادی میخواهد، خنده میخواهد، دلم سفر میخواهد، تنها و آسوده، قدم زدن لابهلای درختان پوشیده از خزه میخواهد، بوی تند و شور دریا میخواهد. دلم جنگل و سکون و چهچهی پرندگان دور پرواز میخواهد … دلم رطوبت چمن میخواهد، دلم غلت خوردن روی لزجیی چندشآور کف مرطوب جنگل میخواهد … دلم یک هفته زندگی توی جنگل میخواهد … تنها باشم و تنها.
امسال چقدر شلوغ شروع شد … شلوغ دارد پیش میرود. به معنای واقعیی کلمه، خستهام.
۲. دکتر رسولی میگوید:«جعفری جان، دیشب که داشتم صحبتهای اوباما را گوش میدادم، یاد حرفهای تو افتادم، کتابه اسمش چی بود؟ یادته ازش حرف میزدی …» میگویم:«قلعهی حیوانات؟» با خنده میگوید آره و سرش را به دستش تکیه میدهد و افسرده ادامه میدهد:«چقدر دنیای مضحکی است … یاد حرفهای تو افتاده بودم که … کتاب را می آوری بخوانم؟»
«اوباما» انتخاب شد! خب از همان اول هم مشخص بود که قرار است یک سیاهپوست انتخاب شود. اصلاً تمام این مناظرهها و بکش مرگ منها برای همین بود که امروز همه دهانشان آب بیافتد که عجب دموکراسی! عجب آزادیی انتخابی! عجب مملکتی! عجب منجیی بشریتی! عجب ینگه دنیای وارونهی وارونهای! عجب که آنها هم زندگی دارند ما هم داریم! یک شبه پولدار میشی، یک شبه رئیس جمهور میشی! «فکر کن سوسن! یک سیاهپوست مهاجر شده است رئیس جمهور آمریکا!!!»
حوصلهی بحث ندارم! حتی خندهام هم نمیگیرد و گوشهی لبم بالا هم نمیرود و ته دلم هم نمیخندم حتی! حتی همهی حرفهای قشنگ و آرمانطلبانهی همه را میخوانم و میشنوم و شاید تحسین هم میکنم. حتی از تشبیه «اوباما» به «خاتمی» هم ککم نمیگزد!(شاید راست میگویید!)
دنیای عجیبی است … دنیای خیلی خیلی عجیبی است ولی، من به یک نکته ایمان دارم و حاضرم سرم را بدهم و از این نظریهام دفاع کنم که«بانیان جنگ جهانیی سوم، سیاهپوستان خواهند بود!»
چقدر جورج اورول را دوست دارم …
میگوید:«تو متعصبی!» میگویم: «من متعصب نیستم! چشمها و گوشها و دهانم را هم نگرفتهام! خشکه مذهب هم نیستم. فقط شاید یک عیب بسیار بزرگ دارم و ان هم این است که آنچه ارائه میشود را راحت نمیپذیرم. دوست دارم از چند و چونش سر در بیاورم. برای من «بر باد رفته» یک روایت عشقولانه از زندگیی یک زن بوالهوس نیست. برایم نگارهای از جنگهای داخلیی آمریکا از قلم یک آمریکایی است. «کلبهی عمو تم» یک قصهی نیمه شبهای امتحانات نهایی و از زیر درس خواندن در رفتن نیست، قصهی عروج ملکوتیی یک دختر بلوند و فرشتهگون است که یک سیاهپوست بینوا را مبهوت خود کرده است. داستان داستان سیاه پوستان بیچاره نیست، داستان یک حلقه موی طلایی رنگی است که از گیسوان یک فرشتهی سفیدپوست آمریکایی توی بستر احتضارش بریدهاند. چرا حاضر نیستید بپذیرید چه کلاه گشادی سر دنیا رفته است؟!!!»
حواستان را جمع کنید و برای لحظهای دست از کف زدن و سوت کشیدن و هورا هورا کردن بردارید، … «تاریکیهای صحنه» را خواهید دید!
۳. آن سال که نوار غزه از اسرائیلیها تخلیه شد و به اعراب بازگردانده شد من تهران بودم و مهمان ناهید. ناهید به شدت به وجد آمده بود و نمیدانست چطور شادمانیاش را ابراز کند، گفتم: «ناهید! چشم از هیکل اسب تراوا بردار!»
۴. یک ده بیست تایی روایت را تحویل من داده بودند که ویراستاریشان را انجام بدهم! نوشتهها، خاطرات زنانی بود که بنا به دلایلی نوزاد نارس به دنیا آورده بودند و فرزندشان مدتها در بخش NICU بیمارستان الزهرای تبریز بستری شده بودند. نوشتهها، برخی از آنها به قدری استادانه پرداخته شده بودند که باورم نمیشد یک فرد عادی نگاشته باشدشان. بغضم میگرفت و دلم میلرزید … خیلی مشتاق بودم تکههایی از این خاطرات را بنویسم اینجا، ولی چون زود باید تحویل میدادم فرصت نشد و آنقدر سرم شلوغ بود که ویرایش و امتیاز دادنهایم هم تند تند انجام دادم.
یکی از آنها، با اینکه کوتاه بود ولی به شدت ناراحتم کرد، داستان زن و شوهری که بعد از ده سال نازایی، صاحب فرزندی شده بودند و بعد از تحمل سختیهای مراقبت ار نوزاد نارس، دو ماه بعد از تولد پسر کوچولو، پدر در طی تصادف رانندگی در گذشته بود. این خبر طوری ماهرانه در انتهای نوشتار آمده بود که خشکم زد!
۵. مادر … مادر نازنین … مادر مهربان … مادر خوب … مادر!
۶. من بدقول شدهام! خب خب خب! قبول! ولی باور کنید سردرگم هستم، رشتهی افکارم از دستم در رفته است و چنان در خود پراکنده شدهام که نگو. نمیدانم نفس کشیدن چطور یادم نمیرود. از لحاظ روحی زیر صفر هستم. نیرو و انرژیام به منتها درجهی امکان تخلیه شده است. نبرد سختی را در پیش گرفته بودم را به نیمه رساندهام، با موفقیت!!! بقیهاش را به مجالی سبکسرانه نیازمندم! به تنفس! به آنتراکت، به آوانس … به یک … به یک بیخیالیی مطلق!
دعایم کنید!