۱. خستهام این روزها، خیلی خسته. روزها زود تمام میشوند و من تا میآیم کاری را تمام کنم، جا میمانم و دراز که میکشم شب میشود و خستگی فرایم میگیرد. مادر نیست، رفته است دورتر از من و من دلم تنگ شده است خیلی زیاد. کاش مادر زود برسد تا روزهایم دیر تمام شوند.
۲. گاهی خیلی پیش می آید که حقیرترین و سادهترین اشیاء، یادآور بزرگترین و قشنگترین خاطرات آدمی میشوند. گاهی حتی یک تکه سنگ رنگیی آکواریوم تو را میبرد به راهروهای دبیرستان و دستهای ناهید و مردی که بالای داربست ایستاده بود و شکل زنی که روی دیوار جان میگرفت. گاهی کارت رستورانی تو را میبرد روبهروی پارک ملت و «تسنیم» و «برادری» و ستارهای و چیپسبرگری و دلخوری و خستهگی و گریه و اخم و «جلال» و دعوا و اوقات تلخی و آب انار.
گاهی یک آهنگ، یک شعر، یک ترانه بهانه میشود برای یادآوریی بزرگترین حادثهی زندگیات. اولین عشق و اولین نگاه و اولین بوسه و اولین دلهره. همانقدر نیرومند که باور کنم تمام خاطراتم بو دارند، رنگ دارند، حجم دارند، قاعده دارند، نیرو دارند، انرژی دارند و خودم را رها کنم میان اینهمه «گاهیها» و بگذارم هیجان گریهام بیاندازد و شاید هم لبخند بشود و آهی و حسرتی و دلتنگییی.
حالا اگر بگویم آهنگ این وبلاگ برایم بو دارد، رنگ دارد، حجم دارد، عمق دارد، قاعده دارد، حس دارد، نیرو دارد، جریان دارد، و تنها نشانهای است که از یک «دوست» برایم باقیمانده است که دوست دارم و اصرار دارم باقیبماند، میگذارید؟ میشود اینقدر اصرار نداشته باشید که دست بکشم از احساس تملک شاید بچهگانهام به این آهنگ؟
بگذارید …
۳. نوشتههایم را پیش از آنکه کامپیوترم را بفروشم روی یک سیدی کپی کردم و همانطور هولهولکی که مشتری اصرار داشت زود ببرد، زود برد! حالا که نشستهام تا «سلیمان» را بخوانم و یادم بیاید و بنشینم و ادامهاش بدهم باید ببینم که تمام فایلها بد کپی شدهاند و بیریخت و فاسد پر هستند از چند سطر مربع یک شکل که انگار دهان کج کردهاند به چشمهای ناباورم … اینطوری بود و شد که نشد بنویسم … هر چند آنقدر اینروزها وقت کم دارم که شاید طول بکشد … خیلی شاید.
۴. در سرزمین من، وقتی بخواهند یک نمایی از بیمارستان بدهند باید:
ــ حتماً پزشکی به بخشی پیج شود!
ــ دکتر باید با صدای بلند و به حالتی پرخاش گونه با پرستاران صحبت کند!
ــ معمولاً جراحان در خارج از اتاق عمل با گان جراحی تردد میکنند! (حالا لباس اتاق عمل به جهنم!) و عموماً یک فقره گوشی از گردنهای مبارکشان آویزان است!
ــ افراد خانوادهی بیمار در پشت در اتاق عمل منتظر جراح هستند که در مورد کیفیت عمل توضیحاتی بدهند!
ــ آنقدر راحت و با یک حرکت برانول و سرم را میکنند و راه میافتند و میروند که انگار نه انگار آن برانول نازنین در رگ مبارکشان فرو رفته است انگار!!!
و … این اواخر هم که در سریال «هویت» بیماری ارست کرد و دکتر در حالیکه کمپلکسهای واضح بودند توی مونیتور، دستور تجویز آدرنالین و شوک را دادند که چند باری هم تکرار شد تا اینکه آسیستول شد! خداییش محشر بود!
۵. به معلم نازنین کوچکترین مدرسهی دنیا تبریک میگویم! چرا رأی نمیدهید تا برادرم اولین بشود؟
۶. حالا که نوبت تبریک گفتنهاست، خواهر نازنینترم هم تبریک بابت چاپ کتابت و کاندید شدنت برای …
۷. چقدر شده است که صدا نشدهای توی گوشهایم که لبخند شوم روی لبهایت؟ «وقت داری؟» برای بیوقتیهای تو همیشه وقت دارم. برای هر وقتی که هوا سوز داشته باشد و چشمهای آبیی تندت خیس باشند و نشسته باشی و زل زده باشی به بلندترین شاخهی درختان روبهرو، وقت دارم. توی این سکوت نارنجی رنگی که احاطهام کرده است، بشکن مرا و خیال سبکسرم را با خودت ببر همانجا، همان جای همیشهگی که تا مینشستیم گنجشکها فرود می آمدند و زیر پاهای بلند تو، جیک جیکِ حواسشان پرت میشد و غریبانه این همه بلند مرتبهگی را لمس میکردم.
۸. «ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیم، به زیستن عادت میکنیم …»
آلبر کامو / افسانهی سیزیف
۹. خیلی خیلی خستهام … خیلی خیلی منتظرم … تا تو بگویی سلام، من بگویم سلام و بلرزم!