۱. «تو، کلمه را در من کُشتی، قلم را از من گرفتی، قلبی را که به توبه تطهیر کرده بودم پارهپاره کردی، روحم را پایین کشیدی و با جسمم همبستر شدی … این کاری بود که توانمندانه انجامش دادی و میتوانی به آن افتخار کنی …»
۲. توی این فیلمهای متافیزیکی دیدهاید که بندهی خدایی مرده است و روحش آدمهای دیگری را که احیاناً برایش گریه میکنند را میبیند، صدایشان میکند دستش را میگذارد روی شانهاشان و تکانشان میدهد و هر کاری میکند، نمیبینندش و به مرور روح بینوا باورش میشود که انگار «مُرده» است و کمکم ترس برش میدارد؟؟
هیچ زمانی آنقدر نترسیدم که اعلامیهی خودم را بر در و دیوار این دنیای مجازی دیدم.
۳. در این چند هفتهی گذشته، خوابهای زیادی ندیدم، خوابهایم سنگین بودند و خالی از رویا. خسته و آزرده و دلگیر میخزیدم توی بسترم و تا بفهمم ساعت زنگ میخورد و صدای نماز خواندن مادر میگفت صبح شده است. ولی توی همین شبهای ناخوشایندی که به تلخی گذشتند، گاهی مشاهداتی هم صورت میگرفت!
یکبار توی خواب دیدم دارم در جادهی خاکی، از آن جادههای خاکی که وسط جنگلهای بکر، خیس و نمدار و خنک پیش رویت کش میآیند میدوم. داشتم میدویدم و از دویدنم در شگفت بودم و با خودم میگفتم:« باید به ویولت بگویم که میتوانم بدوم!»
خواب دیگرم، تاریک بود ولی و عجیب و خودمانیتر. «قهرمان خان» را دیدم که تکیده و لاغر نشسته بود و گریه میکرد و مدام از «کل زرد»ش حرف میزد! رفیق شفیقی تعبیر کردند:«به این میگویند داستان برخاسته از درون نویسنده!»
۴. میگوید:«خانم م.(هدنرس محترم) با خانم دکتر ر. داشتند میگفتند برای اینکه جعفری کارش سنگین است و خسته میشود، بگذاریمش سر کامپیوتر تا گزارشهای عمل و بیهوشی و داروهای مصرفیی بچههای دیگر را وارد کند و یک طرحی یا نیروی کار اضافه بخواهیم برای جانشینی!» میگویم:«مگر کم کاری از من دیدند یا احیاناً در حق بیماری قصوری کردهام؟» میگوید:« نه! واسه اینکه کارت راحتتر بشه …» میگویم:«لازم نکرده! هر وقت دوباره از این افاضات از خودشان در کردند به ایشان بگو آنطوری من بیشتر احساس میکنم دیگر به درد نمیخورم! تازه! کافی است بچهها ببینند که من احیاناً گوش شیطان کر بیکار نشستهام، آنوقت یکی جیشش میگیرد و یکی میخواهد برود نوبت شیردهی و آن یکی گرسنهاش میشود و این یکی تشنهاش و من هم که بیکار! باید بروم جایشان وایسم که بروند به ریزه خورده کارهایشان برسند و پدرم در بیاد! همان بهتر که اتاقی برای خودم داشته باشم و سر کار خودم باشم! من خودم حواسم هست! هر وقت احساس کردم به درد کارم نمیخورم استعفایم را میدهم دستشان!»
چقدر بد است وقتی کلی حرف داری برای گفتن، بغض کنی و نخواهی کسی متوجه بشود و زور بزنی برای پنهان کردنش و لب و لوچهات کج بشود …
۵. رانندهی جدیدم خیلی خوش سلیقه است. آهنگهایی که انتخاب میکند همیشه با روحیهی آن روزم مچ است. صبحها آهنگهای پر انرژی و شادی میگذارد و ظهرها که خسته خودم را میاندازم روی صندلیی عقب، موسیقیی نرم و ملایم و نافذی روحم را بالا میبرد.
۶. مادر شوهر فریبا، یک گلدان گل بهم داده بود که برگهای ریزی اندازهی عدس داشت و ساقههای گوشتیی باریک درازش از کنارههای گلدان آویزان میشدند که یادم نماند اسمش چی بود. لابهلای این گیسوان سبز تیره، ساقهی زرد رنگی هم بود با برگهای به رنگ سبز روشن که مدام به خودم یادآوری میکردم سر وقت آنرا بکَنم و هر بار خیلی زود یادم میرفت. تا اینکه گیاه اصلی به طرز مشکوکی خشک شد و به مرور موهایش ریخت و گلدان خالی شد! ولی آن ساقهی باریک زرد رنگ همانطور مانده بود و نمیدانم چرا حتی آن موقع هم نتوانستم از شرّش خلاص شوم. تا اینکه یواش یواش قد کشید و توی این قد کشیدنها بود که اولین گل پنجپر بنفش رنگ تُرد و ظریفش را مهمان چشمانم کرد و دلم را بُرد و اسیر آن باریکیی قامتش کرد و حالا که اینطور وسوسهانگیز شاخ و برگ میگسترد و سرشاخههایش از این گلهای پنجپر لبریزند، با خودم میگویم:«باید حرف آندره ژید را پذیرفت یا شریعتی؟ حالا زیبایی در نگاهم باشد نه در چیزی که به آن مینگرم یا زیبایی در چیزی باشد که به آن مینگرم نه در چشمهای من؟»
کسی میداند اسم این گل چیست؟
۷. نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهی زاهد، میی انگوری کرد …
۸. « پیغمبرم گفته بود که «با مردم باش اما با مردم مباش وگرنه همچنان که او میگفت دل به تصویر او مشغول و جان در یاد او آویخته، دوست داشتم در گوشهای بنشینم و به گوشهای از این آسمان بنگرم و به نگریستن ادامه دهم تا آنگاه که خدا جان مرا بستاند.» اما چه کنم که باز هم چون او مأمور بودم که با خلق درآمیزم و با جمع زندگی به سر برم …»
دکتر علی شریعتی،هبوط در کویر، ص۱۹۶
۹. عالی جناب خبرنگار محبوب قلبها! ما هستیم! شما تند تند به روز بفرمایید، ما هم تند تند افاضهی فیوضات میفرماییم!