«نومیدی هنگامی که به مطلق رسید، یقینی زلال و آرامشبخش میشود. چه قدرت و غنایی است در ناگهان هیچ نداشتن! اضطرابها همه زادهی انتظارهاست. هیچ گودویی در راه نیست. در این کویر فریب سرابی هم نیست. جادهها همه خلوت. راهها همه برچیده و چه میگویم، هستی گردویی پوک، به انتهای همهی راهها رسیدهام. جهان سخت فرتوت و ویرانه است، چه کنم؟ …»
هبوط در کویر/ص۲۰۳
سی سال گذشت … سی سال از خودآفرینیی عجولانه و ناشیانهام گذشت. سی سال بودنی عجیب را تجربه کردم، و حالا که ایستادهام و به واپس مینگرم در این هولناکیی بیپروای بر جا ماندهی سراسیمه، ترسی غریب بر جانم مینشیند. در این هیجانهای خفته و برآشوبیهای نارس خودم را در تمام نهسالگیهای پر اندوه تنها مییابم. نه سالگیهای تمام تجاربم. نه سالگی و اولین عشق و آن پیراهن سورمهای و سفید ـ و نه چیزی بیشتر ـ که در خاطرم حک شده است، سنگینیی مبهم روی شانههای کودکم را به خوبیی روزهای اولین احساس میکنم. نه سالگی و یافتن تمام نداشتنها و دلتنگیها و گریهها و غصههای کودکانهام را به خاطر میآورم.
نه سالهام و در تردد ناهمگون خیالاتی افسونگر، خدا را به مهمانیی حقارت هستیام فرا میخوانم و میزبان عظمت پایین کشیدهاش میشوم و توی کف دستش مینشینم و توی آن چشمهای بزرگ مهربان گریه میکنم. نه ساله هستم و دستهایم برای برگرفتن این همه بیــبودهگی چقدر کوچکند. عشق قدمها از من پیشتر رفته است و بی آنکه از شورانگیزترین مهر عالم خبر داشته باشد، قدم از قدم از من دور میشود و من در مدهوشیهای رویاگونهای چشم بر هم مینهم تا این در گذشتنها را تاب بیاورم را باور کنم.
نه سالگیام را میان کلمات و جملات و صفحات گم میکنم و برای گریختن از تمام این بودنهای سرشار پیرامونم، به نابودگیهای برهنه تن میدهم. در هیاهوهای انباشتهی کویرها و هبوطها و اسمیتها و سارترها و برشتها و نراقیها و شعرآلودگیهای خویی، بلوطی میشوم در آتش کلبهی عمو تُم و عصای سفیدی میشوم در دستان نابینایم و گم شدن را در منتهای نابلدی به تجربه مینشینم و در بلوغ باورها و انتشار افکار در هم آشفته و پریشان خود و ناــخود به سیزده سالگی میافتم و در دلآشوبیهای مولانای شریعتی به لبهی بلند پرتگاهی میایستم و برای این از خود گذشتی بدون هیچ پیمانی و عهدی به ارتکابی بزرگ میپیوندم و تن به طهارت چشمانی آبستن زندگی میسپارم …
بزرگ شدن …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یک تشکر ویژه از شادیی مهربانم بابت تبریک تولدم … بانوی بادبادکم!
** تولدم را در مطب دکترم بودم. بدترین روز تولد عمرم را تجربه کردم … چه کسی میگفت روز چهارشنبه روز خلق جهنم است؟ در چنین روزی، جهنمی بودم!