یکی بود یکی نبود!

چقدر کیف دارد بعد از چند روز تأخیر، و پس از خواندن نوشته‌ای کوتاه که به اندازه‌ی تمام عمرت انرژی گرفته‌ای، میان بچه‌های جیغ‌جیغو شمع‌های کیک تولدت را فوت کنی … نه؟

ممنونم مریم عزیزم. ممنون.

* قمیشی از دلتنگی می‌خواند و من بغض می‌کنم …

** سروده است:

« آ

.

هزار بار عاشقت شدم

هزار بار ترکت کردم

هزار بار خواستم فراموشت کنم

هزار بار دستم را رها کردی

هزار بار امیدم رقصان رفت

هزار بار مردم

هزار بار بیدار شدم…

                    تا آمدی.

اکنون نمی پایمت تا بمانی

اکنون آرام ، بی انتظار می نشینم

اکنون بیدار نمی مانم

اکنون بی امید خواهم زیست

اکنون زندگی خواهم کرد

اکنون دستت را رها می کنم

اکنون فراموشت می کنم

                    تا  بازآیی.

آمدنت به ، تا ماندنت… »

*** یکی از هدیه‌هایم عروسکی است که صدیقه برایم آورده است، این دخترک پاهایش را جمع کرده است توی شکم‌ش و دست‌هایش را گره زده است دورشان، مادر می‌گوید: «چقدر شبیه تو نشسته است!» این مدلی نشستن(چیزی در مایه‌های مدل جنینی) همیشه کمک می‌کند قوایم را بدست آورم خصوصاً وقتی امکان دراز کشیدن نیست برایم، مثلاً توی بیمارستان. احتمالاً آنقدر تابلو نشستم که همکار عزیزم خواسته گوشزد کند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.