۱. وقتی در پاییز سال ۸۰، تشخیص ام.اس قطعی شد و درمانم شروع شد، دکترم طی یک گواهی خطاب به بیمارستان اظهار کرد که من نباید بیش از دو ساعت سر پا باشم و … اما، آن موقع که هنوز در مرحلهی انکار بودم، نامه را به دفتر پرستاری نشان ندادم و با خودم گفتم اگر اینکار را بکنم به ریشم میخندند که «تو مگر نمیدانی شغلی که انتخاب کردهای با یک جفت پای قبراق سر و کار دارد؟ گیر آوردهای ما را؟» و اینطوری بود که هفت سال با ترس اینکه اگر کمکاری کنم، اگر استراحت کنم، اگر پیش فلانی پاهایم را دراز کنم، اگر بگویم من خسته شدهام و نیاز به استراحت دارم، پرستار ناکارآمدی قلمداد خواهم شد و برایم کسر شأن داشت!
و همینطوری هم شد که وقتی در سال چهارم، چون تعداد حملاتم بیشتر شد، دکترم دستور داد که از شیفت شبکاری معاف شوم، یک عده از همکاران محترم به خودشان اجازه دادند بروند توی دفتر پرستاری و علت معافیت مرا جویا بشوند حال آنکه خوب میدانستند من بیمار ام.اسی هستم! و برای همین هم شد که الآن که به خاطر حملهی شدیدی که پارسال ــ به خاطر محبتهای بیشائبهی مترون جدید محترم بیمارستان که الله بختکی درخواستهای مرخصیی همکاران را امضا فرموده بودند و مجبور شده بودم یکی در میان صبح و صبحــعصر باشم و از طرفی که مسئولمان هم جزو مرخصی رفتهگان بودند جانشین ایشان هم شده بودم و طبعاً تا سه و چهار بعد از ظهر میماندم بیمارستان ــ به من دست داد، دکترم نوشت که نباید هیچ اضافهکاری داشته باشم، همکاران نیش و کنایه بزنند که فلانی هم رئیس شده و …
برای همین هم هست که وقتی امروز داشتم نامهای را که برای رئیس بیمارستان نوشته بودم، با کمک مریم پاکنویس میکردم، هدنرس محترممان که کمی هم بیش از اندازه کنجکاو(شما بخوانید فضول) میباشند بیایند و ول کن ماجرا نباشند که «این چیه؟» می گویم «نامهست» یعنی خصوصی است، یعنی نمیشود شما بروید پی ِ کارتان؟ ولی همانطور مثل چی ایستاده باشد و آخرش از سر حرصم بدهم دستش که بفرمایید بخوانید! آنوقت سرش را بالا بگیرد و سینهاش را بدهد جلو که:«من که موافقت نمیکنم جعفری! اگر امضا کنم فردا باید خودم جوابگو باشم! با این کمبود کادری که داریم فردا به من نمیگن چرا درخواست تو رو امضا کردم؟» گفتم «شما موافقت نکنین خانم م.، من مینویسم ولی!»
فعلاً که خانم دکتر ر. با گشادهرویی نامهام را امضا کردند و پای نامه هم کلی از رفتار و کارم تمجید کردند و با کلی آرزوی موفقیت رهسپارم کردند دفتر پرستاری، خانم ش. مترون محترم هم متعاقباً با کلی تمجید از من و اظهار علاقه به درخواستم، بلافاصله با وجود اتمام ساعت کاری، نامهام را شخصاً بردند تا بدهند به آقای دکتر حیدرزاده.
برایم دعا کنید.
۲. تحریف، قانون بقای انقلاب است. دوران عصبیت (انقلاب) خیلی وقت است طی شده است و رسیدهایم به دوران رفاه(انقلابی) … چهقدر مانده است تا انحطاط؟ تا انقلابی دیگر سر بر آورد؟
سوالی که وقتی به اینجای نظریه ابنخلدون میرسم به ذهنم خطور میکند این است که شعار انقلاب نورس چه خواهد بود؟
۳. خانم شریفی میگوید: با مادرم داشتیم در مورد گرانی و تورم صحبت میکردیم که مادرم برگشت و گفت: «خدا رحمت کنه شاه رو!»
میگوید وقتی برمیگشتیم خانه، پسرم پرسید: «مامان بالاخره این شاه آدم بدی بود یا آدم خوبی؟»
۴. باز هم آذرماه ۸۰ که همراه برادر و همسر برادرم رفتیم تهران تا یک دکتر خوب(؟) معاینهام کند، در منزل خالهی زن داداشم ماندیم. طبق عادت مرسوم ما ایرانیها شاید، خالهی محترم آلبوم عکسهای قدیمیشان را آوردند تا ببینیم و کلی خاطره زنده بشود. یکی از آلبومها که اتفاقاً خودش هم خیلی قدیمی بود افتاد دست من. من روی مبل نشسته بودم و آنها روی زمین و لذا نمیدیدند که من دارم یواشکی عکسهایی را که زیر عکسهای قابل مشاهده جاسازی شده بودند، دید میزنم. خیلی اتفاقی فهمیدم که زیر عکسها، عکسهایی ماهرانه جاسازی شدهاند. عکسها مربوط به تظاهرات ۱۷شهریور تهران بود … هرگز تصاویر آن کشتار از ذهنم پاک نخواهد شد … آن عکسها را شوهر خالهی محترم شخصاً گرفته بودند … از اجساد شناسایی نشدهای که تنها با شمارههایی روی کف سردخانه ردیف شده بودند … بافت زرد رنگ مغزهای متلاشی شده را هنوز میبینم.
۵. بهای سنگینی را بر سر یک عقیده پرداختهایم. هنوز هم در حال پرداخت این بهای سنگین هستیم و خدا میداند تا کی ادامه خواهد داشت. با همهی دلزدگیها و ارضاءنشدگیهای اجتماعی و سیاسی، هرگز و هرگز دلم نمیخواهد سرنوشت کشورم به دست اجنبیها بیافتد. یکی از کابوسهای وحشتناک خواب و بیداریهای من، سنگینیی سایهی دلهرهآور سربازانی است که آمده باشند تا آزادی را به کشورم ببخشند.
۶. گاهی تمام پیام یک کتاب هزار صفحهای فقط یک جمله است:«فردا روز دیگری است»، گاهی تمام حرف یک انیمیشن مانند «پاندای کنگفوکار» یک کشف است:«هیچ چیز سرّی وجود ندارد!»، گاهی تمام ارزش یک سریال تلویزیونی فقط این است:«مردم چیزی را باور میکنند که دوست دارند اتفاق بیافتد، نه آنچه واقعاً اتفاق میافتد!»
هیچوقت به این فکر کردهاید که از یک رمان، یک فیلم یا یک انیمیشن چه نکتهی کلیدی را میشود استخراج کرد؟
۸. به قول دوست عزیزی، «همین!»