« … همه کویت کوی کوی من کو که کوی تو داند از کویم؟ …» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نریمان را کشان کشان بردند سمت درشکه و راندند سمت خانهاش. مردم جلوی در خانهاش جمع شده بودند و زنها توی خانه منتظرش بودند. زن و بچهی رجبعلی هم توی حیاط نشسته بودند. نریمان چشمش که بهشان افتاد لرزید.…Continue reading ۴۱
سال: ۱۳۸۷
۴۰
مینشینم و آرزوهایم را نقاشی میکنم، توی خلوت مضحک خیالی که اینطور آشفته برجا مانده است، روحم را به بازیی بزرگی دعوت کردهام. میان میل ماندن و میل رفتن، مشتهایم را برای گل یا پوچ بستهام. چشمهایت روبهروی بلندترین پنجرهی عالم غروب پاکدامنیام را به تماشای بخارآلود فنجانی قهوهی تلخ نشسته است. من در عبوریترین…Continue reading ۴۰
۳۹
چند روزی است که سوالی ذهن مرا مشغول کرده است. من زیاد در محاسبهی احتمالات، فیزیک کوانتوم و مسایل مربوط به محاسبات نجومی سررشته ندارم، ولی خیلی دوست دارم بدانم با این وصف که نزدیک به دو سوم کرهی زمین را آب تشکیل داده است و با توجه به اینکه پیش از عصر یخبندان، بیشتر…Continue reading ۳۹
موتیفات آذرانه!
۱. قُل یا أیّها الکافرونَ لا أعبُدُ مَا تعبُدُونَ وَ لا أنتُمْ عابدُونَ مَا أعبُدُ وَ لا أنَا عابدٌ مّا عبدْتُمْ وَ لا أنتُم عابدُونَ ما أعبُدُ لکُم دینُکُم وَ لیَ دینِ ! ۲. « قربان … قربان … قربان … ]خش خش بیسیم[ تا جوابی از آن سوی خط منو به هیجان بیاره ،…Continue reading موتیفات آذرانه!
۳۸
خانباجی همراه مباشر رفته بودند شهر. قهرمانخان، مثل همیشه تلوتلو خوران رسید خانه. تا دهنهی اسب را بگیرند، نتوانسته بود خودش را روی اسب نگهدارد و پایش از رکاب رد شده بود و با پشت افتاده بود روی زمین. مچ پایش گیر کرده بود داخل رکاب و اگر کسی دهنه را نگرفته بود، ممکن بود…Continue reading ۳۸
۳۷
خوب است! اینکه من آن داستان مولوی را بلدم، داستان فیل درون تاریکی را و مردمانی که «کورکورانه» در صدد درک و فهم موجودی بودند که برای عدهای شبیه بادبزن بود و گاه ستونی عظیم و گاه ــ البته که اینرا مولوی از قلم انداخته است ــ آلت تناسلیی بسیار بزرگ! نماینگر شهوتی عظیم و شاید عاجهایی که…Continue reading ۳۷
فاصبر تبرم! فاصبر!
«فَاصبر عَلَی مَا یقولون … » و بر آنچه میگویند صبر کن … سوره ق آیهی ۳۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قادر را که آوردند، خان هنوز برنگشته بود. سلیمان بود و نرگسخاتون. مرادعلی از پلّهها یک نفس دویده بود بالا و فریاد زده بود«لاالهالاالله». نرگسخاتون نشسته بود جلوی آینه و داشت موهای حنایی رنگش را میبافت که…Continue reading فاصبر تبرم! فاصبر!