۱. رو به من کرد. چند قطره عرق روی پیشانی صافش لغزید. «تا حالا بهت دروغ گفتم، امیر آقا؟»
ناگهان با خود گفتم قدری سر به سرش بگذارم. «نمیدانم. گفتی؟»
با نگاهی رنجیده گفت: «ترجیح میدهم خاک بخورم.»
«واقعاً؟ این کار را میکنی؟»
نگاه مبهوتی انداخت. «کدام کار؟»
گفتم: «اگر من بگویم، خاک میخوری؟» میدانستم که بیرحمی میکنم. مثل وقتی که کلمهای را نمیدانست و من ریشخندش میکردم. اما سر به سر گذاشتن حسن ـ به رغم آنکه بیمارگونه بود ـ جذابیتی داشت. درست مثل آنکه بخواهی حشرهای را آزار بدهی. فرقش این بود که حالا او مورچه بود و من ذرهبین در دست داشتم.
چشمهایش مدتی صورتم را برانداز کرد. دو پسربچه زیر درخت آلبالو آنجا نشسته بودیم و ناگهان یکدیگر را برانداز میکردیم، واقعاً برانداز میکردیم. در همین وقت باز آن اتفاق افتاد: چهرهی حسن دگرگون شد. شاید هم دگرگون نشد، واقعاً نشد، ولی ناگهان این احساس به من دست داد که به دو چهره نگاه میکنم؛ یکی همان که میشناختم، همان که اولین خاطرهام بود، و دیگری، چهرهی دوم، این یکی که زیر آن دیگری پنهان شده بود. قبلاً هم این اتفاق افتاده بود ـ همیشه مرا کمی تکان میداد. این صورت دیگر فقط چند لحظهی گذرا آشکار شد، همان قدر که این احساس را در من بیدار کند که جای دیگر هم آنرا دیدهام. بعد حسن چشمکی زد و باز خودش شد. فقط حسن.
سر آخر به چشمانم زل زد و گفت: «اگر بخواهی، میخورم.»
سر به زیر انداختم. تا امروز هم زل زدن به چشمهای آدمهایی مثل حسن را دشوار میبینم. آدمهایی که به هر چه میگویند عقیده دارند.
اضافه کرد: «اما یک چیز بپرسم. اصلاً ممکن است چنین چیزی از من بخواهی، امیر آقا؟» به این ترتیب او هم خواست مرا امتحان کند. اگر من خواسته بودم با او بازی کنم و وفاداریاش را محک بزنم، او هم میخواست با من بازی کند و صداقتم را بسنجد.
آرزو کردم کاش این گفتگو را شروع نکرده بودم. زورکی لبخند زدم. «خل نشو، حسن. میدانی که نمیخواستم.»
حسن به لبخندم پاسخ داد. البته لبخند او زورکی نبود. گفت: «میدانم.» مشکل آنهایی که به هر چه میگویند عقیده دارند همین است. فکر میکنند همه همینجورند.
خالد حسینی/بادبادکباز/صص۵۹-۶۰
با تشکر از آقای مازاریان که لذت یک رمان خوب را دوباره به من بخشید. دکتر بختیاری هم قول داده است وقتی کتاب را تمام کردم فیلمش را بدهد ببینم!
۲. ایمان قلبی، نه! یقین دارم که «با هر دست بدهی با همان دست میگیری» تنها قانون حاکم بر کائنات است!
۳. میتوانید پریچهر را تصور کنید که برای پریوشی که «مرده»است تلگراف بفرستد، آن هم مسلسل، که او اشتباه کرده است و بین او و مرد شمارهی یک من هیچ رابطهی «خاص» وجود نداشته و اگر هم بوده است، یک «دوست»ی ساده میباشد! که اگر بوده نباید این روزها به فکر مهریه و اینها باشد که!
پریوش در جواب تلگراف نوشت: مهم نیست دیگر برایم! میخواهم فراموش کنم ولیکن زمانیکه با همسرت تنها شدی و خودت را خوشبخت احساس کردی، فقط برای یک لحظه و نه بیشتر به این فکر کن که خوشبختیی مرا با همان دوستیی سادهاتان نابود کردید.
۴. چرا نمیگذارید فراموش کنم؟
۵. دلم کوه میخواهد. تا اکنون، دقیقاً هفت سال است که دیگر نشده است بروم کوه. به جز آن پارازیت خوشیمن صعود از «آتشگاه» اصفهان در بهار۸۲. قرار است جمعهی این هفته همراه داداش رضای کوهنوردم برویم «عینالی».
یاد نوجوانیام بیافتم که داداش رضا دستم را میگرفت و توی سرازیریی کوه میدویدیم … یاد آن نکات عمیق و سرنوشتسازی که حین صعود به کوه، برایم بازگو میکرد و من به دل میسپردم. یاد آن همه ارادتی که به کوه داشتم بیافتم … جمعه شاید برای یک بار دیگر بشود بروم کوه.
۶. دلم سفر هم میخواهد … دلم سفری میخواهد که پاهایم را برساند به تشنهگیی ساحل … حرص دریاهای آزاد … غروب دلکش خورشید زیر آبیی دریا …
۷. اینجا را مبادا نخوانده بگذرید!