یبشّرالمؤمنین یا دایی‌ی مرحوم من میگسار بود.

«… و یُبشّرَالمؤمنین الذین یعملون الصّالحات أنّ لهم أجراً حسنا …»      کهف -۲-

انفاق

هر چه بیشتر در دنیای عجیب و غریبی که برای‌مان ساخته و پرداخته زندگی می‌کنم بیشتر شیفته‌ی طنازی‌ها و رندی‌هایش می‌شوم. وقتی او را تصور می‌کنم که با لبخندی هوشمندانه، پشت میز بزرگی نشسته است و تمام هستی رو به رویش، در بازی‌ی منصفانه‌ی سختگیرانه و قانونمندی شریک‌ش شده‌اند، او را خداوندی می‌یابم که باید باشد!

« از وقتی یادم می‌آید، شنیده بودم که دایی، مشروب‌خوار است. بوی تند عرق و شراب را نمی‌توانستم البته از بوی غلیظ تنباکویی که از چند متری‌اش بلند بود تشخیص بدهم ولی همه می‌گفتند او نماز نمی‌خواند و مشروب‌خوار است. یکبار که با شاگرد شوفرش آمدند منزل ما که شب را بمانند و سحرگاه راه بیافتند بروند سمت ترکیه، برای حفظ ظاهر پیش بابا، بلند شد و وضو گرفت و جلوی چشم‌های پدر سجاده پهن کرد و نماز مغرب و عشا خواند. بابا آدم سختگیری نبود و حتی با نماز خواندن یا نخواندن ماها کاری نداشت چه برسد به نماز خواندن یا نخواندن دایی، ولی حالا که فکر می‌کنم، اگر بابا می‌دید که نماز می‌خواند و این را پیش چند تایی از فامیل بازگو می‌کرد دیگر کسی جری نمی‌شد که نان شب‌ش را از صدقه سری‌ی او بخورد و پشت سرش بگوید که میگسار است و نماز نخوانده و نجس!»

خیلی وقت‌ها، آن زمانی که نوجوانی‌ام را با «پدر، مادر، ما متهمیم» آغاز کرده بودم برایم خیلی مسخره بود که پنج وعده در روز خم و راست بشوم و عبادتی را به جسمم تحمیل کنم که اندازه‌ی ورزش‌های سبک سوئیسی منفعت نداشت. هر چند آنقدر توی کلاس‌های تعلیمات دینی خوانده و شنیده بودم که نماز ستون دین است که دودلی و تردید بنشیند توی فکر و ذکرم و اینطوری بشود که نتوانم تصمیم بگیرم که خدایی‌اش را بپذیرم یا در ارتدادش طغیان کنم.

نمی‌توانستم بفهمم، اگر نماز ستون دین است پس حساب و کتاب آن همه آدم‌های خوبی که حتی در عمرشان چیزی در مورد «نماز» نشنیده‌اند، و اگر هم شنیده‌اند باورش نکرده‌اند، چگونه خواهد بود؟ این چطور خدایی می‌توانست باشد که تنها ذکر برایش مهم باشد نه عمل؟

«چندبار هم آن اواخر مست دیدم‌‌ش. لاغر و تکیده بود. با این حال خوب لباس پوشیده بود و کنار دست بابا نشسته بود. دست کرد توی جیب‌هایش و از هر کدام بسته‌ای اسکناس درشت کشید بیرون و انداخت زیر پاهای بابا. مست بود و نمی‌توانست درست و حسابی حرف بزند و جا به جا می‌گفت جملاتش را ولیکن، پول‌ها را ریخت توی دامن مادر که نگران نشسته بود رو به روی‌شان. بابا گفت پول‌ها را بردارد. دایی گفت فدای یک تار موی خواهرم. پول‌ها را برداشت و دوباره گذاشت توی جیب‌هایش. بلند شد تا برود. من نشسته بودم پهلوی مادر و نگاه‌ش می‌کردم که تلوتلو می‌خورد. مادر گفت کجا می‌خواهد برود با آن همه پول؟ مبادا برود توی قهوه‌خانه بنشیند پای بساط قمار و پول‌هایش را توی آن حالت‌ش کش بروند. دایی خندید و گفت نگران نباشد چون خدا مراقبش است. به بابا گفت که صبح با جیب‌های خالی از خانه می‌زند بیرون و شب با جیب‌های لبریز از پول باز می‌گردد. گفت این پول را نمی‌توانند با قمار از او بربایند. اگر هم بدزدند، چیزی از دارایی‌اش کاسته نمی‌شود.»

توی همان کتاب‌های تعلیمات دینی هم خوانده بودم که ابن ملجم آنقدر نماز خوانده بود که روی پیشانی‌اش پوست رنگ عوض کرده بود و پینه بسته بود. توی همان کتاب‌ها هم بود که خوانده بودم علی، با شمشیر مردمانی را که بست نشسته بودند توی مسجد بیرون کرده بود و شنیده بودم درخت می‌کاشته و زمین شخم می‌زده است. دنیای پیرامون نوجوانی‌ام را غرق در تناقض و تضاد و تبانی می‌یافتم. حقیقت در پس کدام صورت آشنا پنهان بود؟

«خیلی‌ها توی فامیل، موقع مستی از او پول گرفته بودند و موقعی که پس خواسته بود، منکر شده بودند و هر چه بزرگترها را واسطه کرده بود، کسی به گردن نگرفته بود و این وسط، حتی خیلی‌ها هم بودند که تهمت زده بودند به‌ش و از خانه‌شان بیرون‌ش کرده بودند. برای همین هم بود که دوباره بلند شد و اسباب‌ کشید تهران تا پیش فامیل‌های مهربان‌ش که روزگاری برای بازگردان‌ش به زادگاه‌ش از هم پیشی می‌گرفتند نماند. وقتی خبر آوردند که تمام کرده است یک سالی نشده بود که رفته بود. شاید هم شده بود. آن وقت فامیل بلند شدند و رفتند تا از نزدیک ببینند که چطوری مرده است و بعد از مردن چه ریختی شده است؟

وقتی آورده بودندش خانه، حتی بچه‌هایش جرأت نکرده بودند صورت‌ش را نگاهی بیاندازند. ترسیده بودند علایم عذاب و وحشت را بر صورت‌ش ببینند و اینطوری فامیل شماتت‌شان کنند. تمام آنهایی که می‌گفتند نان او نجس است چند ده روزی ماندند تا آبگوشت عزایش را تیلیت کنند.»

نماز ستون دین بود. اگر می‌خواستم به این خدا ایمان بیاورم باید می‌پذیرفتم که روزی پنج وعده اعمالی را به جا بیاورم و نماز بخوانم و کلمات را دست ادا کنم. «ضــــالین» را خوب بکشم وگرنه نمازم به کل باطل می‌شد و تمام حواسم به این باشد که به هیچ چیز مادی و دنیوی فکر نکنم و در برابرش خاضع باشم و خاشع. پس اگر اینطور باشد، چرا علی سر آن آزمون بزرگ، بر سر نمازش به فربه‌گی‌ی شتر اندیشید و نمازش باطل نشد؟ چرا باید در سرزمینی به دنیا می‌آمدم که دین رسمی‌اش معجونی باشد در هم آمیخته و در هم تنیده و در هم آغشته از این همه تناقض و تضاد و تبانی؟ چطور می‌توانستم در میان آن همه مشت‌های بسته، تشخیص بدهم «گل» توی کدام‌شان است و کدام‌شان پوچ؟

«ولی رویش را باز کرده بودند و صورتی سپید و آرام و متین و آسوده‌ را دیده بودند. به قدری آسوده که انگار به خوابی شیرین فرو رفته است و آنی است که بیدار شود. و جسدش به چه سبکباری جنبیده بود و پیش رفته بود تا بگذارندش درون خاک. بارها از بابا شنیده بودم که جسد آدم‌های پاک سبک و تند می‌رود. مشتاق! وقتی برایم تعریف کردند که چطور چابک خزیده بود میان خاک، مثل تمام آنهایی که آنجا حاضر بودند پشت‌م لرزیده بود. هنوز دو روز نگذشته بود که تلفن‌ همراه‌ش زنگ خورده بود و پیرمرد پشت تلفن سراغ‌ش را گرفته بود. در پی همین تماس‌ها بود که اسرار دایی فاش شده بود و آدم‌های پشت خط ضجه زده بودند و شیون کرده بودند و گریسته بودند و عزای واقعی تازه آغاز شده بود.»

پدر راز آن آزمون را برایم فاش کرده بود. راز که فاش شده بود می‌توانستم شیطنت‌های خدای این دین عجین شده با کفر را درک کنم. آن صورت شیرین و آن طینت پاک و آن باطن دلگداز را کشف کنم. می‌توانستم در برابر آن خدا با آن لبخند هوشمندانه‌اش سر تعظیم فرود آورم و سر بر سجده‌اش بگذارم و شیفته‌اش شوم. می‌توانستم بفهمم نماز ستون دین است یعنی چه و عملو الصالحات و أتوا زکات و ینفقون فی سبیل الله را بفهمم. می‌توانم وقتی نشسته است و می‌نالد که وقتی به گوش‌شان می‌رسیده که پدرش نجس است و نباید به خانه‌اش رفت و نان‌ش را خورد و جواب سلام‌ش را داد و اشک توی چشم‌هایش سرخ می‌شود با تمام وجود درک‌ش کنم و دل‌م بخواهد بغل‌ش کنم. می‌گویند کسی که نماز نمی‌خواند نجس است … می‌گویند جسدش مانند جسد یک مجتهد فاضل و عالم بود … می‌گویند توی خواب‌هاشان، او را در فضایی سرسبز می‌بینند که لبخندزنان می‌خرامد …

«پیرمرد گفته بود. از روز شومی گفته بود که صاحب‌خانه بیرون‌شان کرده بود و اسباب‌شان را ریخته بود بیرون و نشسته بودند با زن و بچه‌هایش کنار خیابان. دایی دیده بودشان و رد شده بود و بعد ایستاده بود. برگشته بود و ماجرا را که شنیده بود گفته بود همین‌جا بمانید تا برگردم. برگشته بود و اسباب‌شان را بار وانتی کرده بود و برده بود به خانه‌ای که برای‌شان اجاره کرده بود. اجاره‌ی دو ماه‌شان را هم پرداخته بود و بدهی‌شان را با صاحب‌خانه‌ی قبلی صاف کرده بود. گفته بود این شماره تلفن من است، موقع اجاره خانه که رسید با من تماس بگیر. تماس گرفته بود و دایی برای همیشه دیگر نبود.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.