۱. شهرام شیدایی سبکی دارد که دوست دارم:
«میبینم که بیل را برداشتهای و رفتهای سراغ باغچه. دیگر نگاه نمیکنی. پنجره را باز میکنم چرایش را میپرسم. میگویی خستهات کرده، میگویم بیا بالا، یکی دیگر میاندازم.
پاها و بیل خوب دیده میشدند ولی از زانوه به بالا را مِه ِ غلیظی گرفته بود.
پنجره را میبندی. بر که میگردی فکر میکنم الان است که شوکه شوی سخت به تعجب بیفتی. ولی انگار نه انگار. به طرف اتاق خودت میآیی و این فقط منم که از دیدن مهِ غلیظِ درون خانه تعجب میکنم.
فقط پاها دیده میشوند و تعداد آنها زیاد شده.
میرون پنجره را باز میکنم که بگویم بیا فیلم را میخواهم عوض کنم. ولی فقط بیل را میبینم که پَخ، پای دیوار است. اثری از پاها نیست.
پنجره را میبندم. حتماً همین حوالیست.
دوباره برمیگردی. فکر میکنم میروی به طرف اتاقت ولی میبینم که مسیر پاهایت عوض شده و به طرف آشپزخانه میروی. آنقدر ریخت و پاش میکنی که میفهمم دنبال چیزی میگردی. احتمالاً پیدایش نکردهای؟ع چون برگشتنت و حرکات پاهایت نشان میدهد که آرام نیتس کمی کلافهای.
باز به طرف حیاط میروی. پنجره را باز میکنی: این پیت بنزین کجاست؟
چشمت دوباره به بیل تکیه داده شده میافتد، که کنارش خالیست. پاهایی نمیبینی و دیگر نمیگویی که احتمالاض همان حوالیست.
از آن طرف صدای پا و در میآید، دری که بسته میشود. پلهها را پایین میروی و پیت بنزین را در زیر زمین پیدا میکنی. بالا میآوریش. حالا هم پاها هم پیت دیده میشود. پیت را زمین گذاشتهای. پاها چرخیدهاند. صدای در آمد. در را بستهای. دوباره پاهایت و پیت در کنار آن حرکت میکند؛ پیت را وط هال زمین میگذاری.
متوجه میشوم که جورابها و شلوار من پای توست. میدانم که نمینوانم تعجب کنم.
…»
خانه/ پناهندهها را بیرون میکنند/ شهرام شیدایی/ صص۷۱-۷۲
«… وقتی که سیگار قدغن بود و تو رفته بودی برای شوخی چغلی یک سرباز را پیش فرمانده کرده بودی که کشیده است. که سیگار کشیده است. فرمانده اسمش را پرسید و گفتی اسمش را نمیدانم اما میدانم در کدام گروهان است و روی کدام تخت میخوابد. فرمانده با تو آمد که جایش را نشان بدهی. آمدی گروهان خودتان همه خبردار ایستادند، سکوت در آسایشگاه مادر همه را گایید و فقط صدای پوتینهای فرمانده شنیده شد. رنگ از روی همه پرید. خشم از صورت فرمانده بیرون میآمد و بی آنکه حرفی زده باشد خواهر و مادر سربازها را به فحش و لجن میکشید. آرام آرام به طرف انتهای اسایشگاه رفتی تا فرمانده کنارت ایستاد. دستت را دراز دراز کردی و گفتی ؟انجا میخوابد و بعد به سرعت بیرون رفتی. … فرمانده دستش را دراز دراز کرد و گفت برش میداری. الان دهنت را صاف میکند. بدبخت بشکهی سیاه آشغال را میگوید؟، برش دار، فرمانده داد میزند. ببرش روی سرت، بیست دور فهمیدی بیست دور باید دور پادگان بچرخی و تا حنجرهات پاره شود داد بزنی سیگار نمیکشم. بشکه سنگین بود. بدبخت معلوم است که باید سنگین باشد فکر کردی به همین راحتیست. در دور اول سیگار نمیکشم را بالاخره یکجوری، یعنی صدای سیگار نمی کشم را یکجوری از یک جایی در میآوردی، ولی در دور دوم که از دور بچهها تو رتت دیدند که فرمانده پشت سرت با لگد تو را میزد و وادار به دویدن و داد زدن میکرد فقط توانستی سیگار نمیکشم ِ به این راحتی را اینطوری بگویی: سی ـــــــــــــ … گا … ر یک لگد یک فحش نمی ــــــــــــــــــ .. بیشرف با من شوخی می کنی ها! کشم، تا کشم از دهانت درآمد افتادی و بشکه رویت آشغالها رویت، خاطرهها رویت مادر پدرت شهذت، دوستانت و تمام آشغالهای دیگری که در ذهنت بود ریختند رویت. …»
پناهندهها را بیرون میکنند/ پناهندهها را بیرون میکنند/ شهرام شیدایی/ صص ۶۷-۶۸
۲. به کمک دوست نازنینی، قرار است دوست عزیزی داستان «مرد شمارهی یک من» را بخواند. این یعنی یک قدم بلند!
آقای جلیلخانی هم حاشیههایی را تشخیص دادهاند که به زودی به دستم میرسد!
۳. قبل از عید، بنا به درخواستی که داده بودم، و ناراحتی ها که پیش آمد که اینجا اشاره کرده بودم. قرار شد بعد از عید بروم قسمت بیمه که محیط بستهای دارد و با ارباب رجوع کاری ندارم. بعد از عید، پانزدهم رفتم پیش مترون تا یادآوری کنم. ظهر زنگ زدند اتاق عمل که بروم دفتر پرستاری. رفتهام پایین دیدهام رئیس بیمارستان هم آنجاست و به من گفتند قسمت روابط عمومی را برایت در نظر گرفتهایم! هی میگویم پس بیمه چی؟ هی حرف عوض کردند. برگشتم اتاق عمل هدنرس میگوید آنجا شلوغ است و بهتر است بروم بخش نازایی. هم محیط کوچکتری دارد هم کارش سبکتر است! امان از دست آدمهای احمق! چیزی نمیگویم ولی به محیط آنجا آشنا هستم. میان ینج شش نفر کادر آنجا از خدماتش بگیر تا هدنرسش، نفرت و انزجار و کینهتوزی موج میزند. هیچ دو نفری آنجا نیست که دوست هم باشند. بروم آنجا پدرم در میآید. برمیگردم خانه. عصر دوستی که قبلاً مترون بود زنگ زد که چه خبر؟ ماوقع را میگویم میگوید بین خودمان باشد، قرار است خانم قلبزاده منشی دفتر پرستاری را از بردارند بدهند به دفتر مدیریت، منشی آنجا را هم بدهند به بخش بیمه!!! مراقب باش! دلم میگیرد و سرم درد میکند و تمام شب را تا وقتی خوابم ببرد فکر میکنم. به اینکه چطور تا میآمدم از بیمه حرف بزنم، حرف عوض میکردند. به اخم دکتر حیدرزاده که چطور میگفت من به ایشان قول دادم برایشان کار سبکی پیدا کنم و باید به قولم عمل کنم!!! استفراغم میگیرد!
دیروز دوباره هدنرس آمد سراغم و دوباره شروع کرد از بخش نازایی گفتن، حینی که صحبت میکرد یاد پریروز میافتم که خانم قلیزاده آمده بود تا با ایشان صحبت کند. خانم قلیزاده قبلاً منشی بخشی بود که هدنرس فعلیی ما هدنرس آنجا بود. در قابلیتهایش شکی ندارم و همیشه تحسینش کردهام ولی قیافهی خانم شهمیرپور هدنرسمان حالم را به هم میزند وقتی فکر میکنم دارد تلاش میکند خانم قلیزاده برود دفتر مدیریت که موقعیت بهتری است. میخواهم با دکتر رسولی حرف بزنم که سرش با رزیدنتها گرم است. به دکتر مسلمی میگویم و قول میدهد به دکتر رسولی برساند. تا ظهر خبری نمیشود. میروم از ریکاوری زنگ میزنم دفتر. خانم قلیزاده گوشی را برمیدارد. سراغ مترون را می گیرم میگوید نیستند. پیغام میگذارم:«بهشان بگو جعفری گفت یا بیمه یا هیچ کجا. اگر نمی توانند برایم کاری بکنند من فردا میآیم تمام نامهها و جواب کمسیون پزشکی را میگیرم تا بروم پیش رئیس دانشگاه!»
حالم اصلاً خوش نیست … سرم درد نمیکند اما سنگین است. پای راستم کلافهام کرده است. دیروز دو بار کم مانده بود زمین بخورم. یکیاش توی خیابان بود که نمی دانم چطور شد توانستم تعادلم را حفظ کنم.
چرا تمام نمیشود؟
۴. باغچه دست نخورده مانده است. حوصلهاش را ندارم. دیشب یادم افتاده که مقرریی افسانه و امین را واریز نکردهام. با سیب صحبت میکنم تا امروز ببرد بریزد به حسابشان. دلم برای ناهید تنگ شده است ولی قدرتش را ندارم زنگ بزنم. مینشینم استوارت لیتل تماشا میکنم. یک چیزی روی قلبم سنگینی میکند. خدا کجای وجودم پنهان است؟
۵. با بیحوصلگی دیروز در کلاس زبان شرکت کردم. یک سال و نیمی وقفه افتاد چون دیگر در بیمارستان برگزار نمیشد و رفتن به جای دیگر برایم مقدور نبود. استاد جدیدمان خیلی شیطنت میکند. لوس نیست ولی بلد نیست چطور مثل آقای غمسوار باشد. سختگیر نیست و توی کلاس ترکی و فارسی و عربی و انگلیسی را قاطی کردهاند. میگوید اورکتش مال یک سرباز آلمانی بوده است که از پشت تیر خورده است. پشت اورکت را نشانمان میدهد که رفو شده است. میگوید اسم طرف هم «چارلز» بوده و پشت برگردان جیبش را نشانمان میدهد که حرف سی اچ رویش گلدوزی شده است، میگویم«چالز ایز ا جرمن نیم؟» میگوید حالا! میگوید نایک نیم من برایش سخت است! اسمم را گذاشته است نِمی، مخفف نمسیس!!!
۶. راستی یادم رفت بنویسم! فیسبوک گفت من شبیه مهران مدیری میباشم!!!