۱. کسی از سر مهر،
خواب مرا دزدید
خواب مرا توی آبی انداخت
که به چشمان تو ساحل میدوخت …
هیجدهم اردیبهشت۸۴
۲. دیروز برای ناهار دعوت بودیم. من و مادر. ناهار برگشت فاطمهی عزیزم از حج عمره. ولی از آنجایی که نمیتوانستم بنشینم، نرفتیم. خانم حسیننژاد زنگ زد گفت برای خداحافظی از یکی از دخترها میخواهند در اتاق عمل یک پارتی کوچک برگزار کنند. گفتم محیط اتاق عمل مناسب نیست. فقط کافیست که دکترها بفهمند و اعتراض کنند. گفتم بهتر است یک جای دیگری جمع شوند. قرار گذاشتند برای پارک. اصرار کرد که من هم باید باشم. گفتم نمیتوانم بنشینم. گفت خودم میآیم دنبالت. ساعت سه و نیم بعد از ظهر، همراه خانم خلیلپور آمدند دم در خانه و سوار شدیم رفتیم. بد جوری باد میوزید. مریم زنگ زد که نشستیم توی پارک ولی خیلی سرد است و باد تندی هم میوزد. قرار شد برویم یک کافیشاپی جایی. آخرش رفتیم همان پارک. بچهها، زیراندازها را آوردند بالا و نزدیک خیابان روی چمنها پهن کردند. به زحمت و کمک مریم و ظریفه از ماشین پیاده شدم. دو نفری زیر بازوهایم را گرفته بودند. اکثر بچهها آمده بودند و این اولین باری بود که در تمام این مدت مرا در چنین حالتی میدیدند چون عموماً وقتی حالم اینطوری میشد تمایلی به دیدارشان نشان نمیدادم. با کمک وجیهه از جوی آب رد شدم. برای رد شدن از دیوار کوتاه اطراف پارک، نشستم و بچهها پاهایم را بلند کردند و انداختند آن طرف دیوار و دوباره با کمکشان بلند شدم و نشستم روی زیرانداز. کمی اولش شرم داشتم و بغض. رویم نمیشد نگاهشان کنم. وحیده هم آمده بود برای دیدنم. رنگ و رویش پریده بود. گفت اصلاً خبر نداشت حالم اینقدر بد است و فقط آمده تا مرا ببیند. زهرا و خانم نژادی و حسنزاده و صدیقه و فرزانه هم آمده بود. دور هم نشستیم و بچهها که از میز ناهار ظهر میوه و شیرینیشان را برداشته بودند دادند تا من بخورم. یک عالم هم پفک چیتوز موتورسوار گرفته بودند که من دیوانهاش هستم. هر کاری کردم جلوی خودم را بگیرم، نتوانستم. یک چندتایی خوردم. هر چند مزهی دهانم عوض شده بود و نمیفهمیدم چی دارم میخورم. کمکم بچهها بلند شدند بروند. کادوهای عروسیی سمیه را باز کردیم و سمیه زد زیر گریه و کلی بچهها سر به سرش گذاشتند و خندیدند. ظریفه گفت توی برنامه استعلاجی ننوشتهاند برای همین بیشتر بچهها اصلاً نمیدانند من حالم بد است. گفت میآیم دیدنت. چندتایی عکس یادگاری با سمیه گرفتیم و بلند شدیم برگردیم. به مادر سپرده بودم آمپولم را بردارد ببرد منزل تسبیح اینا. هم خودش در خانه تنها نماند هم یک تُک پا برویم بیرون دور از خانه هوایمان عوض شود. موقع برگشتن مریم کنارم نشست. وقتی مریم پیشم مینشیند آرامتر میشوم.
خانم حسیننژاد به مادر گفت «این هم امانتیتان حاج خانوم، ساغ سلامت!» وارد خانه که شدیم فاطمه کوچولو مراقب بود. تسبیح دستم را گرفته بود، دهان کجی میکند که بگذار خودش راه برود. حسودیاش میشود که خالهاش دست مرا موقع راه رفتن بگیرد. دراز میکشم روی کاناپه. فاطمه از دور نگاهم میکند. تسبیح کوکوی ماکارونی میپزد. خیلی خوشمزه بود و با حرص خوردم. مقدار زیادی هم آب نوشیدم. نزدیکیهای شام بود که حس کردم معدهام سنگین شده است. برای شام ماست و برنج خوردم. تسبیح ناراحت بود. میگفت «کاش کوکو نمیپختم. گفتم ناخوشی بهت میچسبد.» میگویم عالی بود. علتش این است که شربت معدهام را مرتب نخوردم این چند روز.
۳. نسرین اس.ام.اس زده: «سلام پرستار نمونه! امیدوارم حالت خوب باشد.» زنگ میزنم. سامان پسرش برمیدارد:«تو کی هستی؟» می گویم سامان گوشی را بده به مامان. نسرین گوشی را میگیرد. صدایش قطع و وصل میشود. فقط این را میفهمم که مرا به عنوان «پرستار نمونه» انتخاب کردهاند! توی جلسه عنوان شده و همه موافقت کردهاند!
نوشدارو بعد از مرگ سهراب!
۴. امروز طبق قرار قبلی، خواهرزادهام، یوسف آمده بود برویم گل بگیریم. صبح زود که از درد معدهام دوباره بیدار شده بودم، وقتی رفتم توی حیاط از دیدن منظرهی عجیبی هول برم داشت. تمام سطح دنیا را لایهی سنگین و ترسآوری از رُس و خاک که همراه باران باریده بود پوشانده بود. ساعت نه که با سر و صدای هادی کوچولو بیدار شدم، مادرش داشت حیاط را میشست. منظره هولناک بود. یوسف که آمد به زحمت بلند شدم و کمی صبحانه خوردم. بعد از صبحانه رفتیم برای گرفتن گل. هر چه ماشین بیرون بود، زیر لایهای از رس تغییر ماهیت داده بود! تا به حال یک چنین منظرهای ندیده بودیم. موقع راه رفتن خجالت کشیدم دست یوسف را بگیرم. با فاصله از من و مراقبم راه میرفت. از اینکه بدون تکیه دادن به کسی توانستم چند قدمی راه بروم تا داخل محوطهی گلخانه خیلی کیف کردم. هر چند به شدت میترسیدم زمین بخورم. رفتیم مقدار زیادی بنفشه خریدیم و یک بوته گل رز صورتی. هادی بویش میکند و میگوید: «عمه بهش ادکلن زدهاند ها!» کمی هم مینا. برگشتیم و یوسف زحمت گلها را کشید. گلدان پریوش و رنگارنگمان را هم که کوچک بود، عوض کردیم. باغچهی کوچکتر را من کاشتم. زانوهایم را که خم کرده بودم، الان دارم میمیرم از درد. ولی همین که توانستم چند ساعتی سرم را با گل و خاک گرم کنم خوشحالم.
۵. سرباز معلم عزیز، بابت کتابها و امضای قشنگ بچهها یک دنیا ممنونم.
۶. کلبهی دنج عزیز، من با وبلاگ شما مشکل پیدا کردهام چرا؟ مدتهاست که هر وقت میآیم وبلاگ شما، سیستمم هنگ میکند و نمیتوانم کامنت بنویسم برایتان! « آ! »