«چه کارها که برای این وطن نکردیم!
یکیمان مُردیم؛
یکیمان نطق کردیم.»
قصهای برای امشبم بپیچ! با چند برگ کاهوی تُرد، چند ورق گوجهفرنگی. قصهای برای تمام این شبهایی که درد همبستری کینهتوزم بود، هست. دلبستگیهایم را خشک کردهام زیر باران تمام شبانههای پُررنجم. فردا که خورشید بیدار شود، با انگشتهایت خاک خیس و نرم باغچه را سوراخ کن. عمود انگشتت را فرو کن. یک سوراخ باریک و عمیق. دلبستگی خواهم کاشت. وقتی سوراخها را بپوشانیم، تو آرام خواهی گرفت. من تسلّا. یک جرعه عطش، یک جام کبود. دستهایت را توی دستهایم میگیرم زیر آب. آبی از چهار روزنه میریزم. انگشتانت را میگیرم میان دستهایم. تو با آن همه بوی تُند عشقه، من اطلسی خواهم کاشت. بگذاری تا بدانم میان برکهی چشمانت، کدام حادثه پنهان است؟
قصهای برای هر شبم، ترانهای برای هر دمی که بی تو. ترانههایی از صبح و بنفشه، صبح و غزلخند درخت پیر، انگار آلبالو. قصهام را نخ میکنم از شاخههای تاک، ــ که دیگر نیستند ــ بریدیم، خواهم آویخت. چشمهایت مانند بهار. چشمهایت مانند هوا. من شبیه عطر بهارنارنج حیاط اکرم و امین. امین و اکرم و حیدر و نسرین. بستری از گلهای محمدیی آبستن. دانههای سبز، گرد … تو پُر. «ایت بورنی» بچینم تو بخند. تو تنها بخند.
سرم روی زانویت، هوس. انگشتانت میان موهایم، قفس. صدایت میان هستیی من سترون. عبوس. زنجرههایی در تلألؤ و حسرت. کوتاهتر از اردیبهشت. قصهات را شروع میکنم با «یکی نبود، یکی بود … هر کسی یک جایی بود. تو یک طرف، من یک طرف.» دست هایت روی شانهام، که بالاست، نرم. مواج زیر پوستم. خُنک. صدایت شبیه پرنده، پر که میزنیم. «یکی آن طرف، یکی این طرف …»
میان چشمهایم تو بخند. میان بودن تلخم تو بخند. دستهایم مذبحهی لطف عظیم. تو همه خنجر امکان و عدم. من عدم، تو بمان.
«بی آنکه کسی بداند خواهم مُرد
کنار دهانم
لختهای خون خواهد بود.
آنها که نمیشناسندم خواهند گفت:
“صد در صد عاشق کسی بوده”
آنها که میشناسندم خواهند گفت
“بیچاره، چه فلاکتی کشید …”
اما دلیل واقعیی آن
هیچکدام از اینها نخواهد بود.»
شبانه، که تیرهتر از زلف من است. شبانه که ماه در خواب میبیند سَفَر عهد عتیق، من و شبپره میرقصم/یم شاید از انگار. سرم روی سینهات تنگ. لبت روی پیشانیام سنگ. بربط و ربط و رباب. زخم بزن بر گیسوانم. تار. خون بشوی و بنوش و بخواه. امشب از رسولی دیگر پیامی دارم. امشب از حنجرهها نور میبارم. تو نخند. تو در این صبح کریه، تو در این عشق مذاب. تو در این چلچلههایی که زیر بام دل من خانهای ساختهاند، تو از این شبچرهها که از سینهی بستهی من گَوَنی دزدیدند. به یک دین بزرگ گوی سلام. به خدایی که جدید است. به خدایی که نه خواب است و نه بینا. به خدایی که مرا در شب تاری، به بلندای تصوف آویخت. به این خدایی که جدید است بگو. من و آیینه از آب و هوا لبریزیم.
« در خواب مادرم را مُرده دیدم.
با گریه بیدار شدنم
یاد گریهای انداخت مرا
صبح عیدی که بادکنکم از دستم رها شده به آسمان رفته بود
و من به آن نگاه میکردم و گریه میکردم.»
اشعار از رنگ قایقها مال شما/ اورهان ولی/ ترجمه شهرام شیدایی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میگوید فردا صبح دکتر حیدرزاده میخواهد بیاید دنبال من تا برویم محل جشن پرستاری!!! این در حالی است که هنوز محل جدیدی برای ادامهی کار من در نظر نگرفتهاند.
** فردا آش نذری هم داریم.
*** یک آدم آشغالی در وبلاگ دوستانم اراجیف مینویسد از جانب من و علیه من و در جهت ارضای عقدههای کوتولهآنهاش. طلب مغفرت و شفای عاجل دارم از رب جلی.