برای تو، که گفتی من پریدم میان تو و بانوان والاگهرت!
در را باز کرده بود. تکیه داده بود به چهارچوب در. بازوهایش را در هم گره زده بود جلوی سینهاش. لنگر کرده بود به پایی که نزدیک چارچوب بود و پای دیگر را روی پنجهاش. شال نارنجی منجوقدوزی شده سرش بود. در را که باز کرده بود سرش را تکیه داده بود به چهارچوب. نگاهش کرده بود. «سلام.» «بیا تو!» چشمها را توی حدقه چرخانده بود. تُند. و بعد دستهایش را تُند آویزان کرده بود دو طرف بدنش. ایستاده بود رو به رویاش. «میتوانم داخل شوم؟» «من که گفتم بیا تو.» کنار کشیده بود تا داخل شود. در را که بسته بود برگشته بود. ایستاده بود توی راهروی باریک بین اتاق و آشپزخانه. در نیمهتاریکیی راهرو، سرش را چرخانده بود سمت او. «تنهایی؟» «آره!» از کنارش گذشته بود و جلوتر رفته بود. همانطور که داشت اتاق را مرتب میکرد و لباسها را پرت میکرد پشت کاناپه، او را که مردد داخل میشد تماشا کرده بود. جا برای نشستن باز کرده بود. وقتی نشسته بود و کولهاش را انداخته بود زمین پرسیده بود چیزی میخورد؟ «نه …» نشسته بود رو به رویش. آرنجهایش را گذاشته بود روی زانوهایش و دستها را به هم گره زده بود «چیزی شده؟» «سیگار داری؟»
بلند شده بود برود سمت پنجره. به زحمت خودش را از لابهلای کاناپه و میز رد کرده بود. وقتی با جاسیگاری وارد شده بود، او ایستاده بود پشت کاناپه. تودهای رنگارنگ پخش شده بود. ظریف. نگاهش کرده بود. تنهاش را تکان تکان داده بود و سلانه سلانه برگشته بود سمت پنجره. درختهای باغ همسایه بلند شده بودند. پروار شده بودند. صدای گذاشتن جاسیگاری روی میز را شنید. سیگار را روشن کرد و پُک محکمی زد. دودش را فوت کرد توی هوا. خنکای نسیم بلندیها پاشید روی صورتش. بوی سیگار را تو کشید. خلا بود و عمق. داشت حس میکرد. خستگی. نئشهگی. دوباره چند پُک پیاپی. تکیه داده بود به رف باریک پنجره و کمی خم شده بود. فکر کرده بود اگر سرش را خم کند عینکش میافتد روی پلههای پشت خانه. زیر پنجره. سیگار را لای انگشتانش جا به جا کرد. پنجرههای خانههای پایین پلهها یکی یکی، زرد میشدند. حالا از داخل آشپزخانه صدای برخورد ظروف فلزی بلند بود. صدای خفهی فندک گازی. صدای پُرفشار آب. بازی بالای سرش جیغ کشیده بود.
نشست لبهی تخت. موهایش را با یک حرکت پشت سرش جمع کرد و بست. میان تاریکی خشخش کنان تنش را پوشاند. گوشیاش را از روی دراور برداشت. توی سیاهیی مواج آینه خم شد. جورابهایش را از زیر تخت پیدا کرد. شالش را انداخت روی سرش. «زنگ بزنم ماشین بیاد؟» «پاکت سیگارت کو؟» نیمخیز شد تا جای پاکت را به خاطر بیاورد. کولهاش را که برداشت پاکت افتاد. «پیداش کردم.» بلند شد. «بگم ماشین بیاد؟» گوشی و پاکت را انداخت توی کولهاش. از در اتاق رد که میشد گفت «نه! پیاده میرم.» از شیر آب آشپزخانه لیوانی آب نوشید و کمی آب به صورتش زد. لیوان را آب کشید. جلوی در مکثی کرد. برگشت و توی تاریکی دستش را انداخت دور گردنش. قبل از آنکه او دستهایش را برای بغل کردنش حرکت بدهد، رهایش کرد.
پنجرههای روشن جلوی پردههای طرحدار پایین دره مات میشدند. ماه گرد میان آسمان تلو میخورد. دستهایش را گذاشت توی جیبهای ژاکتش و در سرازیری راه افتاد. با خودش فکر کرد موقع لنگیدن صدای پاشنهی کفشهایش لِق میزند توی هوا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مریم که برای من پیام خصوصی گذاشتهای و سوالی را مطرح کردهای. دوست عزیز اگر ممکن است آدرس ایمیلی برایم بگذارید و دوباره سوالتان را محض اطمینان تکرار کنید.
** آخر من خیلی دلم دریا میخواهد که!