ابتدا تسلیم شد/ه بود/م. حس می/کرد/ه بود/م این دیگر آخر خط است و باید خودم را برای رفتن آماده کنم. به ناگهان از هر چه تعلق خاطر تهی شد/ه بود/م. به فکر سپردن افتاد/ه بود/م. تقسیم میراث. و از همه بدتر، کتابهایم بغض شد/ ه بودند توی گلویم. کسی نبود که بتوانم به او اعتماد کنم و کتابها را به او ببخشم. نگران کتابها بودم تا دل ِمادرم، پدرم. [یا مردن خودم] چگونه مُردنم.
دو سال گذشت/ه بود و من هنوز زنده بودم. ناگهان دریافت/ه بود/م که این یک بازیی جدید است. قرار نیست/نبود که بمیرم. قرار بود فراموش نکنم از آن ِ که هستم. به همین راحتی. [تلخی. سنگینی.] لج کردم. تصمیم گرفتم. مصمم شدم. نباید تسلیم میشدم. اشتباه کرده بودم. حالا وقت تلافی بود. باید به تو نشان میدادم مالکم نیستی. تا آن حد که از عشق محروم شوم. سوسن توسنی را از سر گرفت. اینبار فرق داشت. اینبار نمیخواست سینهای واقعی برای فشردن، دستی واقعی برای لمس کردن و صدایی واقعی برای شنیدن داشته باشد. فقط میخواست تمام آنچه را که «تو» گمان داشتی از آن توست، از دست بدهد. خالی شود. بشکند. میخواست از آنچه تو تحسینشان میکردی، عاری شود. عریان شود/م.
حتی «حلقه»ات هم نتوانست مانعام شود. حتی در حضور حلقه، در حضور تو، عصیان میکردم. سبکسر میشدم. حیله میساختم. تصاحب میکردم. چهرههای خاموش و صامت را بیرون میکشیدم. سینهها را، قلبها را میکاویدم و ویران میکردم و سپس رها. چونان همان نفس مطبوعی که فرو برده میشود و به ناگاه چونان عطسهای نیرومند و پُر سر و صدا خارج میشود، ذره ذرهاشان را بیرون میکشیدم. حالا زمان تلافی بود. تکهای از قلبم را میبخشیدم و تمام قلبشان را منهدم میکردم. معامله معامله است/بود. میکـِشیدماِشان. تمنا میکردند. میبخشیدم. تنگ نظری در کار نبود. تعصب. محافظهکاری. هیچ هم. در برابر «تو». در حالیکه حلقهات بر انگشتم بود عریان میشدم. تنها آنی را که میخواستم، حتی فراتر از آنچه خود ایشان خواسته باشند، میبخشیدم. بسیار بیشتر. حریص و طماع بودند/هستند. غیرممکنی در میان نبود. خالیشان میکردم. از هر چه اسرار. از هر چه داشته، نداشته. بیآنکه رازی را برملا کنم. همدمی میشدم. باور میکردند. [باور میکردم.] و زمانی برای گسستن. اجازه میدادم نقش اول را آنها بازی کنند. این یک جور «خودسوزی» بود. یک جور خودآزاری. یک جور انتقام گرفتن از خویشتن. نباید، هرگز نباید حتی ذرهای از آنچه تو انگار میکردی از آن ِ توست، در «من» باقی میماند. [نمانْد!] من را بر لبهی پرتگاهی بالاتر از آسمان رها کرد/ه بود/م. افتادنش را به تماشا نشست/ه بود/م. از همان بالا، بی هیچ پلک زدنی، افسوسی، تشویشی، فروغلطیدنش را تماشا کرد/ه بود/م. دیگر هیچ «من»ی نبود که تو در آن حلول کرده باشی و باقی باشد. صورتت غمگین افتاده بود لای رنگها.
حالا، از سوسای تو، آنچه باقی بود، «تن»ی بود که هیچ نداشت. «تهی». برای بخشیدن. تصاحب کردن. تلافی کردن. [نیرویی نداشت.] حالا. تو ماند/ه بود/ی و من. پوستهای که هنوز به هیکل آنچه بود، بود. فقط همین.
دیگر زمان ِ آسودن است. غنودن در آغوش «بی». بی هیچ. تو هستی. هنوز هستی. من هستم. تنها هیکلی خسته، بیهیاهو. «بی» هیچ تعلق ِ خاطری که بازش دارد. آمادهام.
میپَرَم.
(*)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* وقتی رفتی جا گذاشتی دلتُ / با آرزوهام تنها گذاشتی دلتُ (دانلود)