دلشوره دارم. مرتب کتاب را برمیدارم، چند کلمه، چند جمله، چند سطر. نمیشود. بلند میشوم میروم توی حیاط. خاک باغچه عطش دارد. دهانش خشک خشک. یا من بهانه دارم برای برداشتن شلنگ آب. میخواهم تصورش کنم. توی ذهنم. لبخند میزنم. نه! گوشهی سمت راست لبم کش میآید. همین.
مانتوی سبزم را برمیدارم. تا به حال نشده است که بپوشمش. سبز هم نیست. زیتونی است. شاید هم بهاش بگویند سبز سربازی. پُررنگتر. بچهها میآیند. هانیه و مریم. تمرینهاشان را مرور میکنم. زیر غلطهاشان که عموماً نگذاشتن فاصلهی مناسب بین کلمات است خط قرمز میکشم. تشویش دارند. به ساعت نگاه میکنم. فرصت هست. «دی» را در «سولجر» برداشتهاند نوشتهاند «جی»! میگویم چرا؟ میگویند آخر این «دی» است خوب! برایشان توضیح میدهم. میگویم یک صفحه بنویسند «سولجر». بهاشان برنمیخورد. هر چند صفحه میگویم مینویسند. کلی هم کلمهی جدید در مثالهایشان آوردهاند. میگویم آفرین. خوششان میآید. نیم ساعت مانده است. کتاب را برمیدارم. هانیه سمت راستم و مریم سمت چپم مینشینند. هفت جد و آباد «جون» را میآوریم جلوی چشمش. مرتب. مادربزرگ. مادر مادربزرگ. عمهی الکی. عمهی واقعی. اسم پدرهاشان را میآورم. هر دو بابایی هستند، خوششان میآید. آنقد «کازن» و «نیس» و «نیفیو» داریم دور و بر که برای آوردن مثال مجبور نباشیم چادر چاقور سر کنیم. هنوز وقت هست. دلشوره دارم. میخواهم تصورش کنم. سر راه یک چیزی بخرم. بد است دست خالی بروم. میرسیم سر ِ «بدن ِ انسان». کمی میخندیم. کمی بلدند. کمی نه. تُند تُند میگویم. مثال میزنم. سرمشق میدهم. میدانند عجله دارم. حس میکنند. سوال اضافی نمیپرسند. یک ربع مانده است. میروم اتاقم. لاک سبز میزنم. سبز زیتونی. کشو را باز میکنم. یادم میافتد ساعتم را دادهام تعمیر. ساعت با نگین آبیی به این درشتی با مانتو و لاک سبز. لاکم را پاک میکنم. مانتوی سورمهایام را برمیدارم. وقت نمانده برای دوباره لاک زدن. یک خط کوتاه آبی از روی باقیماندهی خط مشکی. لبهایم را هم. زمانی برایم نمانده است. بچهها رفتهاند حیاط. نشستهاند توی حیاط و هادی هم دفترش را آورده با مداد رنگیهایش. میگویم تو هم مینویسی هادی؟ میداند بلد نیست. سریع تأیید نمیکند. سرش را یکوری خم میکند. دلم شور میزند. سریع میآیم داخل. به آژانس زنگ میزنم. یک گل سرخ خوشبوی قرمز قرمز انتخاب میکنم. ساقهاش را که میبُرم میبینم کلی تیغتیغی است. وقت ندارم تیغهایش را تمیز کنم یا بروم از آشپزخانه فویل بردارم. نباید دیر برسم. دلم شور میزند. میخواهم قبل از او آنجا باشم. میدهم به هانیه ببرد بگذارد توی لیوان آب. سر راه یادم میرود بگویم جلوی یک گلفروشی نگهدارد و بپرد پایین یک شاخه گل سرخ بخرد. ساقهبلند. ترافیک. گرما. تو چه شکلی هستی؟ چند وقت است که ازبچهها کسی را ندیدهام. دیگر دوست ندارم. میخواهم همانجایی بمانند. تو ولی. چه شکلی هستی؟ مثل همه؟ دوست داری زیاد حرف بزنیم یا نه؟ شاید خوشت نیاید من در اولین دیدار برایت گل بیاورم. شاید معذب بشوی. ترافیک. کسی نمیخواند. نگاه میکنم به پیادهرو. از برف سفید. خستهام. توی باجهی قبلی گفتند کارتن به این اندازه ندارند. بروم آن یکی. دور بود. ولی رفته بودم. نترسیده بودم پایم لیز بخورد. آنجا هم نداشتند. این همه راه. دماغم قرمز شده بود. صورتم از سرما میسوخت. گفتم مهم نیست. جعبهی نارنجی. گفت «هدیه والنتاینه؟» اتوبوس بدجوری پیچید جلوی ماشین. تو چیزی نفرستادی. حتی قبلتر. برای تولدم. چرا نفهمیدم این نفرستادن برای این نیست که حقوقت کفاف نمیدهد. دلت کفاف نمیداد. به ساعتم نگاه میکنم. خوب است. وقت دارم. ولی میگفتی باید پول جمع کنی. باید برای مادرت پول بفرستی. من برایت میخریدم. از خریدن کادو برای تو لذت میبردم. تو دوست نداشتی. مثل وقتی نبود که زنگ زدی و صدایت جیغ میکشید توی گوشم. وقتی اولین هدیهام به دستت رسید. تحمل نکردم سوسن. کاغذش را «پاره» کردم. دیگر بستهها را پاره نمیکردی. تا نمیپرسیدم نمیگفتی خوب بود. دستت درد نکند. همین. آنموقع داشتی به کسی فکر میکردی. کسی که برایش نوشته بودی «او را هرگز دوست نداشتم و ندارم. فقط میخواستم کمکش کنم ولی متأسفانه دچار سوءتفاهم شد و …» این را بعداً فهمیدم. خودت گفتی. همان موقع هم بود که گفتی به تعهد اعتقاد نداری. میگویم آقا میشود بپیچید سمت راست؟ میگوید بعله. جلوی کیوسک روزنامه فروشی پیاده میشوم. گرم است. میایستم و به جوی آب نگاهی می اندازم. خوب است. پهنایش کم است. کمی این پا و آن پا میکنم. کاش تسبیح پیشم بود. رد میشوم. همه لابد نگاه هم میکنند ولی مهم نیست. دلشوره دارم. برای همین هم هست که پاهایم راه نمیآیند. کافیشاپهای دیگر از تو نشانهای دارند. از توهای زیادی. قبل از تو. و خود ِ تو. اینجا جدید است. تازگی پیدایش کردهایم. منتظر مینشینم. سفارش نمیدهم. منتظر کسی هستم. چه کلاسی دارد!!! زنگ میزنم به تسبیح که گلایه کنم. جواب نمیدهد. سیب هم. رفتهاند مسافرت. اس.ام.اس میزنم «من رسیدهام» رو به روی در ورودی نشستهام. ده دقیقه من زود رسیدهام خیلی به سختی میگذرد. کاش میگفتم میپرید پایین میرفت یک شاخه گل میخرید. یعنی چه شکلی هستی؟ چند نفری که بودند میروند. تنها میمانم. زنگ میزنی. دو دقیقه بعد، وارد میشوی. هل میشوم یادم میرود ببوسمت. تو هم اصراری نداری. شاید تو هم هل شدهای. شاید هم میخواستی ببوسیام ولی فکر کردهای من خوشم نمیآید. دستهایت نرم. خودت. گرم. مثل بقیه نیستی. تا الآن که نیستی. حرف میزنیم. خطوط موازیی سیاه دور چشمهایت نمیگذارند خوب تماشایت کنم. چشمهایم را منحرف میکنند. آخر من عادت دارم به چشمها. چشم آدمها را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. نمیتوانم تماشا نکنم. چشمها. حرف میزنیم. میگویم دلهره داشتم. نمیدانم چرا. این همه آدم، در جاهای مختلف. اما برای تو دلشوره داشتم. میخندی. دندانهای سفید قشنگی داری. راحتی به سراغم میآید. انگار سالهاست میشناسمت. حالا از آن دو خط موازی که نمیگذارند چشمهایت را سیر تماشا کنم که بگذریم. سادهگیات را دوست دارم. روزی است که در خاطرم میماند.
تو چی؟