حساب چشمهایت را نکرده بودم. اینکه همیشه پشت تیرهگی حبسشان میکنی. اینکه قدت آنقدر بلند باشد که نتوانم نگاهت کنم وقتی نمیفهمم منظورت از آمدن چیست. حتی سر شانههایت دور هستند از دستهایم. اینطوری نمیشود! نمیشود اینطور کنار هم، شانه به شانه با کسی قدم برداری که اگر بخواهد میتواند با یک حرکت روی دو دستش بلندت کند. حس میکنی بزرگ نشدهای و تا به حال فکر کردهای بزرگ شدهای. آنوقت وقتی گرم صحبتی و از وقتی حرف میزنی که نمیدانستم چرا با دیدن من زده بودی زیر خنده، نمیتوانم به این فکر نکنم که قلب آدمی با این هیکل میتواند چقدر بزرگ باشد؟ برای یک چنین قلب بزرگی، باید چقدر عشق «داشته» باشی؟ این عشق داشته را تا کجا میتوانی امتداد بدهی. وسعت ببخشی. نمیشود فکر نکنم اینکه میگویند قلب هر آدمی اندازهی مشت ِ بستهاش است یعنی اینکه قلب تو شاید سه برابر قلبی است که در سینهی من میتپد! آنوقت حساب کردن اینکه تو «چقدر» میتوانی دوستم داشته باشی سخت میشود. قلب به آن بزرگی حتماً سوراخ سمبه زیاد دارد و توی سوراخ سمبههایش هم مهرها و مهروارههای زیادی میتوانند خانه کرده باشند و با این حساب که من، میدانی چقدر حسودم، چقدر مهلت میدهی که یک گشت و گذار حسابی در حجم قلبت داشته باشم؟ توی یک همچنین فکرهایی هست که صدایت را بلند میکنی و یک بشکن جلوی صورتم «هوی! هارداسان؟» آنوقت هم من سرخ بشوم و رنگ به رنگ که «بوردییَم!»
حساب چشمهایت را نکرده بودم. میگویم میشود عینک نزنی؟ میگویی نه! آنوقت نمیتوانم وقتی آفتاب تند و لجوج و حسود میتابد خوب ببینمت! میگویم خیلی خودخواهی! تو همیشه با صدای بلند قهقهه میزنی و حواست به آرامش گنجشکهای گرسنه نیست و قلب کوچکشان. پیر شدن، به سفیدیی موهای بناگوش نیست. هست؟ یا هم به کمطاقتیی چشمها. به کم آوردن نفس وقت راه رفتن در سربالاییها [هم نیست.] میگویم اصلاً عوض نشدهای. میدانستی؟ میگویی تو عوض شدهای. «اخم نمیکنی!» با صدای بلند قهقهه میزنم. پُکّی میزنی زیر خنده و همزمان عینکت را برمیداری و صورتت را میتوانم با چشمهای زاغت تماشا کنم. نیشم را باز میکنم که دیدی برداشتی؟ تا میکنی میگذاری توی جیب بغل کتت و دو دستت را میکشی به موهای سرت. شانه میکشی. «الآن چی؟» میگویم «عوض نشدهای.» میگویی حالا دوستم داری؟
ــ حساب چشمهایت را نکرده بودم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تو برگی (+)