۱. خیلی وقت است موتیفی ننوشتهام و دلمان لک زده بود برای «موتیفات تابستانی»!
۲. میدانی؟ امروز، نه! امشب. چند ساعت پیش که با مادر داشتیم توی تاریکیی دلنشین یک شب مهتابی به خانه نزدیک میشدیم، انگار که تصویری از مقابل چشمانم گذشته باشد. نه! در حال جان گرفتن باشد، «تو» را دیدم. چهرهات رنجور بود و قلبت مخدوش. دیدمت که از زنده ماندن من چقدر پریشانی. میدانم. میدانم که باید رفته میبودم. از تو دور ماندن، بیچارهام کرد … مارتی.
۳. مرد توی تلویزیون میگفت، ــ فکر کنم امید زندگانی بود ــ نام ِ «نسبی»ی امام زمان «مهدی» است! خوب. خوب است که آدم قبل از خوابیدن از این دست جملات بشنود!
یک چیز دیگری هم گفت. گفت وقتی «او» برسد، دنیای زیبایی خواهیم داشت. دنیایی فارغ از زشتی، پلشتی. نیرنگ. دروغ. حیله. خیانت. [البته نه دقیقاً عین این کلمات] نمیدانم. من باور نمیکنم. زیرا، معتقدم اگر قرار خدا با شیطان بر این بوده باشد [و است] که او تا روز معاد، «زنده» باشد و سرگرم «وسوسه»، و «شر» و بدی تا او هست، باقی. پس چطور باور کنم «منجی موعود» که برسد، دنیای گل و بلبلی خواهیم داشت؟
نه مرد! من باور نمیکنم. ولی تو، بیا.
۴. ناهید، دوست دوران نوجوانیی من است. دوستیمان، با تمام تضادهای فکری و اخلاقیامان، هنوز که هنوز است باقیست. صحبتهای من و او، همیشه انرژیی زیادی از من میگیرد. چون او موجود عجیب، ساده و «بیسوادی» است. نه اینکه بیسواد باشد. به هر حال او لیسانس شیمی دارد! منظورم از بیسواد یک چیز عمیقتری است.
بگذریم.
امروز صحبتهایمان کشید به موزهها و پارکها و … کلی مسئلهی ریز و درشت دیگر. حتی به «فرهنگ لغت». میگوید «قره» میدانی یعنی چه؟ خوب میدانستم. میگوید ستارخان «قره باش» بوده است. تعریف هم میکند که یعنی چه. میگویم از سر بیچارهگی و خستهگی که، آره! قره [قارا] قویونلوها و آغ قویونلوها و … میگوید سوسن! قره قویونلو نه! قره گوزلو!!! میگوید آن تاریخ را فارسها نوشتهاند. اصلش قره [قارا] گوزلو [یعنی سیاه چشم فکر کنم!] است. توی مسیر منزل برادرم فکر میکردم یعنی چی اونوقت؟!! آنوقت آن یکی هم میشود «آغ گوزلو»؟! یعنی چشم سفید؟!!
۵. از «حیّ بن یقضان» چیزی شنیدید؟!
۶. ببین! هلاک این هستم که بیایم برای دیدنت! فکر کن! دو هفته بیشتر تا ماه رمضان نمانده است. این هفته دوست عزیزی میآید تبریز. فردا میروم عروسی «زیبا». دوشنبه با بر و بچ میرویم «صفا سیتی!» شاید هم پنجشنبه. تازه کلی کار خورده ریز دیگر هم هست. تازه! با آقای یک اهری + فکر کردیم خوب است با بچههای بلاگر تبریزی یک قراری بگذاریم جمعه توی شاهگلی! تازه! هیچ معلوم هم نیست آقای پ.م با درخواست مرخصیام موافقت بکند. تازه ناهید میگوید نمیگذارد شب پیش تو بمانم! تازه میگوید خیلی باید بمانم. دو روز کم است. تازه میگوید سوار هواپیما هم نشوی ها یکوقت! با قطار بیا!!! فکر کن!
تازه!! به این هم فکر کن که وضع مالی متولدین بهمن در این روزها زیر صفر هم میباشد!
۷. من نامهنویس قهاری هستم! عاشق سیاه کردن کاغذها با حاشیههای رنگارنگم. آن هم با خودنویس شیفر!!! تازه چندین پوشهی مخصوص کاغذ نامه و آدرسها و پاکتها و غیره هم دارم. اوهوم! ولی میدانی دختر نازنینم. این روزها. به نامههایی فکر میکنم که نوشتهام. سالها. با ناهید نامهنگاری داشتم. وقتی من ارومیه بودم. یکروز وقتی به دیدنش رفته بودم حرفمان کشید به نامهی آخرم. گفتم میآوریاش؟ رفت. دیر کرد. وقتی آمد، یک مشت کاغذ توی دستهایش بود. دودهآلود. از توی بخاری پیدایشان کرده بود. فقط لبهایم را به هم فشردم. میخندید [او همیشه میخندد!] وقتی برگشتم خانه. رفتم سراغ نامههایش. مرتب. تمیز. لای یک پوشه مجزا. به «تکههای جدا مانده از روح ِ او» لبخند زدم. «تکههای جدا مانده از روح ِ من» چقدر طفلکی شده بودند.
دیگر هرگز برایش نامهای ننوشتم.
بعد برای یک عدد برادر محترم هم نامههایی فرستادم. یک روز گفت نامههایت را دادهام «لاله» هم خوانده است. لاله «غریبه» بود. تکههای جدا شده از روح ِ من، در دست غریبهها بود.
بعد برای مرد شماره یک ِ من مینوشتم. دهها صفحه. حالا او هم غریبه است. تکههای جدا شده از روح ِ عاشقم در دست یک غریبه است.
و برای فریبا، بعد از اینکه فارغالتحصیل شدم. برای منیره عزیزم در اصفهان. و برای «او» +. همیشه بیجواب. یک جورهایی مثل «جودی آبوت»!
کاش مردم هنوز حوصله داشتند برای فرستادن تکههایی عزیز از ارواحشان.
۸. فکر میکردم رادیوزمانه لینک وبلاگ مرا از بلاگرولینگش برداشته است. از وقتی عشگ و مرق را دوباره مینویسم. میبینم از رادیوزمانه و سیبستان زیاد میآیند. خوشحال میباشیم!
۹. امشب ۱۹۰۰ را دوباره دیدم.
۱۰. تا به حال شده است که به موجودی از جنس مخالف به حدی علاقمند باشید که نخواهید ببینیدش؟! مثلاً چطوری؟! مثلاً این آقای مجریی برنامهی زلال احکام را دیدهاید؟ یا این آقای میلانیان ِ گزه ره نتی [کسی که زیاد میگردد] را؟ اوهوم! من این دو تا آدم را آنقدر دوست میدارم که وقتی میبینمشان یک طورهایی میشوم. برای همین سعی میکنم نبینمشان خوب!
آخر اینها یکجورهای خاصی دوست داشتنی هستند. یک جورهایی شیرین.
۱۱. چرا من خوابم نمیآید امشب مثلاً؟!