از تو خوشم نمیآمد. نه اینکه از تو متنفر باشم یا بخواهم سر به تنات نباشد. فقط از تو خوشم نمیآمد. هر وقت سر و کلهات پیدا میشد ــ که همیشهی خدا سر و کلهات سر بزنگاه پیدا میشد ــ نظم بازیهایمان را به هم میزدی. میپریدی وسط گرگم به هوا یا یک پا میدویدی توی خانههای لیلی بازی و سنگ صاف و درشتی را که با مصیبت پیداش کرده بودیم شوت میزدی میرفت میافتاد زیر ژیان ِ حسن آقا. دخترها جیغخند میزدند و نسرین میکوبید وسط کتفهایت. میخندیدیم ولی از تو خوشم نمیآمد.
حتی از پشت سر که میدیدمات حرصام میگرفت. سرت را یک وَری میگرفتی و سوت میزدی و عین زنها قر کمر میآمدی. برای شلوارت کمربند نمیبستی و آنوقت راهراههای پیژامهات توی ذوق میزد. چون شلوارت لیز میخورد و آنوقت کشدوزیی پیژامهات میزد بیرون. سوت میزدی و بیخیال زمین و زمان میزدی پس ِ کلهی بچهای و جیغ که میکشید قاه قاه میخندیدی و میرفتی ولی بیشتر از همه دوست داشتی با دخترها همبازی شوی. دوست داشتی قاطی خالهبازیهایمان هم بشوی. دوست داشتی یارکشی که میکردیم تو هم باشی. من زودتر از بقیه از شرّ تو خلاص شدم. چون مادر دوست نداشت توی کوچه باشم و خودم هم کمکم که شدم خورهی کتاب، سر و صدای پُر شر و شور پشت دیوارها هواییام نمیکرد. اینطوری بود که تمام بیرون رفتن من شد رفتن به مدرسه و برگشتن و تا خیلی خیلی وقت بعد خبری از تو نداشتم. تا اینکه یک روز صبح مریم حرفی زد که احساس غرور کردم. مریم قد کوتاهی دارد. ظریف و ریزه میزه و دوست داشتنی. کوچکتر از ما بود. صبحها همراه من و طاهره میرفتیم توی ایستگاه اتوبوس. کمکم دار و دستهای تشکیل دادیم از بچههای همکلاسیامان که دور و بر همان ایستگاه بودند و صبح ها قرار میگذاشتیم با هم برویم مدرسه. مریم هم بود. مریم همیشه کنار من بود. بی سر و صدا. یکروز اتوبوس خیلی دیر کرده بود که خواستیم سوار تاکسی بشویم. تصمیم گرفتیم پنج نفر پنج نفر سوار شویم. یار کشیدیم! مریم اخم کرد. گفت میخواهم با تو باشم. گفتم باشد. با هم سوار شدیم. توی راه گفت سوسن داداش نادرم گفته فقط با تو باشم.
آن وقت یاد راه راه های پیژامهات افتادم. یاد سرت که همیشه یک وری میگرفتی. و یاد قیافهات که قشنگ بودی. من اما از تو خوشم نمیآمد. مریم با من بود تا اینکه من رفتم دانشگاه. جدا شدیم. هیچوقت از مریم نپرسیدم تو داری چیکار میکنی؟ مشغول چه کاری هستی. اصلاً نمیدانستم الآن که بزرگ شدهای چه شکلی شدهای. نمیدیدمات. همان موقع گفتم چرا؟ گفت چون نادر میگوید تو از همهی دخترها بهتری. و تمام صحبت من با مریم در مورد تو همین بود.
رفتم دانشگاه و همه چیز شد درس و بخش و کارآموزی و دغدغههای عجیب و غریب. تریپ ِ دانشجوی فعال و انجمن اسلامی و کلاس رنگ و روغن و عصرهای شهر چایی و خیابان دانشکده و خیام جنوبی. کم میآمدم تبریز. وقتی هم که میآمدم به جز طاهره که یک سری به من میزد و با هم مینشستیم توی اتاق آن طرف حیاط و او حرف میزد و من گوش میدادم کسی از آمدن من خبردار نمیشد. از خود مریم هم بیخبر بودم و خود تو را هم به کل فراموش کرده بودم. تا دو سه سال پیش که پدرت فوت کرد.
علیرغم اینکه هیچکسی از همسایهها را نمیدیدم، مگر چند سال یکبار بر حسب اتفاق، پدرت را ولی هر روز صبح موقع رفتن به سر کار میدیدم. پدرت لاغر بود و سریع راه میرفت. تا میرسید آخر کوچه، دعایی که شروع کرده بود را تمام میکرد و فوت میکرد دو طرفش. من همیشه پشت سرش بودم و خوشم میآمد. همیشه ــ از وقتی به خاطر داشتم ــ کت سادهی قهوهای میپوشید. و همیشه بوی خوشی از او بلند میشد. شغلش همین بود. صدایش میکردند «عطیرچی». وقتی شنیدم فوت کرده است ناراحت شدم. هر روز صبح که میروم سر کار، به یاد پدرت میافتم و ناخودآگاه لبخند میزنم. انگار هنوز کوچه بوی خوش او را میدهد و دعایی که زمزمه میکند را میشنوم. ولی همان موقع بود که یکهو یاد تو افتادم. یعنی یاد تو نیافتادم. مادرم از تو گفت. گفت ناخوشی. آن وقت من یاد قر کمرت افتادم و جر زنیهایت و قاطی شدنات توی بازیهای دخترانه.
یکی دو بار هم دیدمات. انگار تا کسی این طلسم را نشکسته بود نمیشد ببینمات. وقتی سکوت خاطرات شکست، پیدایت شد. این بار ژاکت مخمل قهوهای با یقهی چرمی پوشیده بودی و کمربند هم بسته بودی که پیژامهات پیدا نبود. کیفی را هم انداخته بودی روی شانهات و عجیب همانطور سرت را یک وَری گرفته بودی و داشتی جلوی من میرفتی. سوت نمیزدی ولی عادت کرده بودی سرت را یک وری خم کنی روی شانهات و راه بروی. قدت فرقی نکرده بود. هنوز هم اگر کنار من میایستادی، از من یک بند انگشت کوتاهتر بودی. یاد حرف مادر افتادم و دلم گرفت و آرزو کردم ناخوش نباشی.
حالا از تو خوشم میآید. نه چون [احتمالاً] کمربند میبندی و راه راه پیژامهات پیدا نیست یا لیلی کنان نمیپری وسط خانههای لیلی و سنگ صاف و درشت را شوت نمیکنی. نه چون خیلی وقت پیش به مریم گفته بودی من تنها دختر قابل اعتماد کوچهامان هستم. نه چون پدرت مثل پدر من خدابیامرز شده است یا اینکه کیف روی دوشات میاندازی و مثل پدرت کت قهوهای میپوشی و بوی خوش میدهی. و نه حتی چون هنوز هم من از تو بلند قدتر هستم. از تو خوشم میآید چون سال پیش که داشتم از منزل مریم (+) برمیگشتم و از سر ناچاری پای پیاده هم بودم و حالم خوش نبود و به شدت میلنگیدم، تو که از قضا از پشت سرم میآمدی و تندتر که راه میرفتی بالطبع جلو زدی، برنگشتی نگاهم کنی یعنی که «هی سوسن دیدم داری میلنگی ها!» بی سر و صدا رفتی ولی نمیدانم چرا حس میکنم از سر ِ شفقت سعی داشتی آرام راه بروی که اگر مشکلی برایم پیش آمد کمک کنی. میدانستم که یادت هست با پیدا شدن سر و کلهات ترش میکردم و از بازی خارج میشدم. میدانستی از تو خوشم نمیآید. ولی من هرگز فراموش نمیکنم که از آن حادثه هیچ کسی در کوچه خبردار نشد. کسی نفهمید من مشکل حادی دارم که آزارم میدهد. کنجکاو نشده بودی از قضیه سر در بیاوری. آنوقت سر همین کنجکاوی زنهای بیکار مهربان همسایه خبردار شوند و اعصابم خورد شود.
میدانی؟ تو قابل اعتمادترین پسر محلهامان هستی. حالا، از تو خوشم میآید. دوستت دارم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نمیدانم چرا امروز همهاش به «نوید مجاهد» فکر میکردم … (+)