خیزران (+) پیشنهاد کرده است در مورد بازجویی بنویسیم. شاید اولین صحنههای بازجویی و شکنجه را در مجلات اطلاعات هفتگی بعد از انقلاب دیده بودم و بعدتر در «آواز کشتگان». هر چه هست، تصور چنین تجربهای دهشتناک است. به تصویر کشیدناش همانقدر دردناک.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از شدت سرما بیدار شد. چشمهایش را گشود و به سقف خیره شد. بالای سرش مستطیلی نورانی، صاف افتاده بود توی چشمهایش. پشت گردنش گُر گرفته بود. بازوهایش کرخت بودند. پاهایش را حرکتی داد. حس میکرد خون توی رگهای پاهایش یخ بسته است. یادش نبود چند وقت است همانطور افتاده است. صورتش را برگرداند تا نور سفید چشمهایش را آزار ندهد. گردنش خشک شده بود. توانست. فکر کرد. داریوش توی شلوغی صدایش زده بود. بهمن افتاده بود. وقتی به سمت داریوش برگشته بود چیزی خورده بود توی گیجگاهش. وقتی میافتاد گرفته بودندش. از موهایی که چسبیده بودند به گردنش و گوشهی چانهاش، فهمید که مقنعه به سر ندارد. ترسید. سعی کرد پاهایش را تکان بدهد. نتوانست. بغض کرد. سعی کرد دست راستش را بلند کند. چیزی زبر، مچ دستش را آزرد. ترسیده بود. حس کرد دارد خودش را خیس میکند. سردش بود. بالای سرش، میلهی فلزی زنگ زدهای قرار داشت. از شمایلش شبیه میلههای بالای تخت بود ولی زیاد مطمئن نبود. زیر تناش، سفت بود و سرد و کمی زبر. شبیه چوب نبود. پاشنهی پاهایش از شدت درد، کرخت شده بودند. آرام سرش را تکان داد. مرتب و کوتاه تا گردنش از آن حالت خشکی در بیاید. ولی درد وحشتناکی از پس سرش تا مهرههای خاجیاش کشیده شد. رعشهای به تناش افتاد. دیگر نمیترسید. خودش را خیس کرده بود.
از سمت پاهایش، صدای دلخراشی بلند شد و صدایی شبیه صدای کشیده شدن بیمحابای یک صندلیی فلزی روی زمین به گوشش رسید. نور خفهای در نور شدید سفید بالای سرش گم شد. دری باز شد و کسانی وارد شدند. چشمهایش را بست و گوش سپرد. قلبش تند میزد و آب دهانش خشک شده بود. کسی با لگد زد به پایش «اوهوی!» صدای دورگهی خشنی پرسید بیدار نیست؟ کسی که رسیده بود بالای سرش دستش را گذاشت روی سینهاش و تکانش داد. خون داغ جهید توی رگهای گردنش. پشت گردنش داغ شد. دست کشیده شد سمت گلویش. صدایی ریز خندید «بهمن؟ بیداری؟» آب دهانش را قورت داد. گردنش زیر دست مرد تکان خورد. چشمهایش را آرام گشود. نمیتوانست صورت را تشخیص بدهد. نفس تندی را بیرون داد. دست گردنش را نوازش داد. بعد ناگهان دور گردنش قفل شد « مادر … خودش را زده به موش مردگی!» عرق کرده بود. کسی پشت سر مردی که داشت گردنش را فشار میداد دستهایش را آزاد کرد. مرد با دست دیگرش شانهاش را کشید و همانطوری که دستش دور گردنش بود بلندش کرد. وقتی پاهایش را روی زمین گذاشت تازه فهمید که کفش به پایش نیست. چشمهایش را دور اتاق گرداند. حجم یخزده و سنگینی از آب لحظهای تمام صورتش را پوشاند و بعد ریخت روی تناش. آب رفته بود توی دماغش. نتوانست نفس بکشد. میسوخت. یخ بود. سردش شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ادامه مطلب را بخوانید.
** The brave one را دیدم. برای چندمین بار.
*** “من به شدت هستم” (+) را برای رفع سوءتفاهم حتماً بخوانید!
زیر بازوهایش را گرفته بودند و توی راهروی تنگ طویلی میکشیدند. روی پاهایش روی زمین کشیده میشد. اولش میسوخت. پوست که آرام آرام ور میآمد زق زق میکرد. بعد کم کم شروع کرد به مور مور شدن. کم کم حس کرد پاهایش را ندارد. فکر کرد از بس روی زمین کشیده شده است کنده شدهاند و افتادهاند. چشمهایش را بسته بودند. نمیتوانست نگاه کند ببیند پاهایش هستند یا نه؟ مرد سمت چپی مرتب با دست آزادش پشتش را نوازش میکرد. دستش را میکشید به باسناش. طوری که حتی با اینکه پاهایش روی زمین نبودند سقلمهای خورد و تعادلاش را از دست داد. مرد سمت راستی قاه قاه میخندید. دستها پشتش زیاد شدند. نمیدانست چند نفر دارند باهاش ور میروند. یا اینکه فقط یکنفر بود و او خیال میکرد زیادند. سرش را بالا میآورد تا از زیر چشمبند نگاهی بیاندازد. آنوقت مرد سمت راستی محکم تکانش میداد و با صورت میخورد به دیوار. فکر میکرد دالان به آخر رسیده است که با صورت خورده است به دیوار ولی باز هم میکشیدندش. فکر کرد لابد موقع پیچیدن به راهروی دیگر اینطور صورتش را میکوبند به دیوار. تمام نمیشد. کم کم دستها رهایش کردند. حالا از آرنجهایش گرفته بودند و هر از گاهی یکی از زانوهایش محکم میخورد به زمین. سعی میکرد زانوهایش زا جمع کند ولی نمیتوانست. بعد دیگر نتوانست خودش را جمع و جور کند. سنگین شده بود. زانوهایش روی زمین کشیده شدند. اولش خراشیدگی بود و سوزش و زق زق. بعد فکر کرد اگر به حال خودش بگذارد، مثل پاهایش بعدش مور مور میشوند و بعد آنها هم کنده میشوند. بعد از این فکر ترسید و خواست بلند شود. مردها ولش کردند و با تمام صورت خورد زمین. نمیدانست جنس زمین از چی بود. سختترین زمین زیر پایی بود که به عمرش حس کرده بود. به پهلو غلطید. مرد سمت چپی زد توی شکمش. زانوهایش داشتند میسوختند. خودش را جمع کرد. مرد دوباره زد روی دستهایش که گذاشته بود روی شکمش. باز هم زد. مرد سمت راستی با لگد زد به تیرهی پشتش. پشتش تیر کشید. گردنش تیر کشید. سرش جهید عقب. مرد جلویی زد روی برآمدگی گلویش. فریاد کشید. مرد پشت سری فحش داد و زد به پهلویش. از برخورد لگدهای مرد سمت چپی، انگشتان دستهایش بیحس شده بودند. محکم زد توی صورتش. چیزی توی رگهای دماغش داغ شد. بعد حس کرد دماغش بزرگ شد. لبش پاره شده بود و دهانش از خون گرمی پُر شده بود. نمیترسید. درد نداشت. فقط مراقب بود بفهمد اینبار قرار است به کجایش بزنند. نمیشد فهمید. مرد پشت سری دستش را گرفت و کشید. به پشت افتاد. مرد دوم هم دستش را گرفت و کشیدند بالا. از مچهایش گرفته بودند. زانوهایش روی زمین بودند. داشتند زق زق میکردند. دوباره دستهایش را کشیدند و کمی بلندش کردند. آنوقت انگار دوباره دری باز شد. بوی نا هجوم آورد به صورتش. با اینکه تمام دماغش از بوی خون آکنده بود، میتوانست بوی توتون و ادرار و عرق را بفهمد. هلاش دادند داخل. دوباره افتاد و صورتش خورد به زمین. آنقدر درد داشت که یادش میرفت داد بزند. مردها این را نمیفهمیدند. مرتب داد میزدند توله سگ زوزه بکش. حواسش به کف دستهایش بود. به پهلوی سمت چپش که مثل لیوان وارونه به سینهاش فشار میآورد. موقع نفس کشیدن دندههای سمت چپش کش میآمدند. تکان نخورد. مردها بلندش کردند. بعد یک صندلی تاشو آوردند و انداختندش روی صندلی. صدای دیگری گفت حرف نمیزند مادر … سرش را چرخاند سمت صدا. لبهایش میلرزیدند و سرد بود. بعد کسی پاهایش را بلند کرد و گذاشت توی آب. آب سرد بود. یخ بود. یک لحظه تا مغز استخوان حسش کرد. بعد کم کم پاهایش را حس کرد. بعد دوباره زخمها زق زق کردند. بعد خواست پاهایش را در بیاورد. کسی زد توی گوشش. کسی موهایش را گرفت و کشید عقب. بعد کسی دستش را گذاشت روی گردنش و آرام کشید سمت چانهاش و دور لبهایش. نفساش را حبس کرد. «بدو! بدو!» بعد موهایش را محکمتر کشید: «نمیخوای حرف بزنی؟» کوهن نجوا میکرد. بهمن ته سیگارش را انداخت توی فنجان قهوهاش. جلز خفیفی کرد. پشت دستش سوخت. دستش را کشید. بهمن دستش را گرفت. «نمیخوای چیزی بگی؟» شکاف لباش را فشار داد. درد نداشت. پاهایش زق زق میکردند. دستش را گذاشت یک سمت صورتش و برگرداند سمت خودش. بوی عرق و توتون پیچید توی دماغش. «حرف بزن. دلم پوکید!» پای چشمهایش داغ شد. خیس شد. خندید. مرد موهایش را کشید «حرومزادهی لعنتی! کاری میکنم که هیچوقت فراموشت نشه!» صندلی را هل داد و با صندلی افتاد. پشتش خورد به پشتیی صندلی. مرد از موهایش گرفته بود. کشیدش. از درد ریشه موهایش نالید. دستهایش را گرفت به سرش. فریاد کشید. بهمن شانه را انداخت. ترسیده بود. آنوقت بلند شده بود و دویده بود بیرون. خندیده بود. بهمن از پشت گرفته بودش. از پشت گرفتاش. روی زمین خزید. خم زانوهایش باز شد. افتاد. مرد دست انداخت به یقهاش. کشید. گردنش سوخت. درد گرفت. دستهایش را گرفته بود به موهایش. نالید. کسی دست انداخت به کمرش. دکمههایش را باز کرد. خواست زانوهایش را خم کند، چیز سنگین سردی خورد به پشت زانوهایش. بهمن نشست روی پشت زانوهایش. خندید. بهمن شانه را انداخت. پاهای لختش افتاد روی زمین. زمین سفت بود و سرد. همانطور آنقدر یقهاش را کشید که پارهاش کرد. «حرف بزن عزیزم …»
از شدت سرما چشمهایش را باز کرد. سرش روی پاهای کسی بود. کسی داشت پشت سرش مینالید و از بیرون صدای زوزه میآمد. صدای شترق شترق. خودش را جمع کرد. کسی با سر خورد زمین. صدای افتادنش بلند بود. ترسید. صدایی گفت خوابش برده نترسید. تاریک بود. بوی ادرار و خون میآمد و نای عفونت. بوی توتون نبود. کسی سرش را گذاشت روی پهلویش. سرش را کمی بالا آورد. پای زیر سرش تکانی خورد و دوباره بیحرکت شد. سرش را گذاشت روی پا. سردش بود. چیزی تناش نبود. «بهمن؟ بیداری؟»
دلاش بستنی میخواست. بهمن گفت حرف هم که نمیزنی، دلم پوکید!