دست مرا بگیر. صدایت دور است. گُنگ. نمیشنومات. ناشنوام. تویی که نزدیکی از من، به من. دستم را بگیر. نمیبینمات. نابینام. تو نزدیکام باش. هستی. دستم را بگیر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعی میکنم خوابم نبرد. نمیخواهم بخوابم. نه اینکه نخواهم. نمیتوانم. زن توی فیلم گریه میکند. مثل همهی زنها. پشت میکنم به تلویزیون. صدایش هست. این صداهای لعنتی همیشه هستند. حتی وقتی گوشهایت را بگیری. حتی اگر بیهوش بشوی. حتی وقتی داری میمیری، «شنوایی آخرین حسی است که از بین میرود». صداهای لعنتی همیشه هستند. نمیگذارند بخوابم. حتی وقتی کسی را فراموش میکنی. ازش متنفر میشوی، صدایش یادت میماند. هر شباهتی در صدایی، تو را میکشاند به آن آدم لعنتی و حوادث لعنتیتر و خاطرات نکبتیاش!
اما از آدمهایی که دوستشان داشتم هیچ صدایی نمیشنوم. فقط چشمهایشان را «میبینم». امان از چشمها. ولی وقتی چشمهایم را میبندم، تاریکی که بنای ناسازگاری میگذارد، چشمها ناپدید میشوند و آنوقت صداها باز قویتر و رساتر شنیده میشوند. حتی گاهی «نوشته»های آدمهای نکبتی هم میشوند صدا. دیگر خط و نوشته نیستند. صدا هستند. صداها را نمیشود نشنید. نه. نمیشود.
صداها هم مثل رنگها، قاطی که بشوند باز هم میتوانی تشخیص بدهی کدام به کدام است. میتوانی تشخیص بدهی و از این تشخیص بیمحتوای جنونآور، رنج بکشی. صداها توی کاسهسرت وول میخورند، از هم رد میشوند. رنگ دارند. بو دارند. هیکل دارند. و آزارشان، جهنمی است.
حتی یک اس.ام.اس هم میشود صدا بشود و تمام شب، مدام توی کاسه سرت وول بخورد. خودش را بکوبد به گیجگاههایت و از شیپور اُستاش بخزد توی دهانت و آن ته، تهوعات بگیرد. یک پیغام، میتواند ریتم آرامی که تحمیل سرسامهگیی روحت کردهای را به هم بریزد. صغری و کبرای تمام قضایایت را هم. درمانده میشوی که جواب بدهی یا نه؟ توی تاریکی، زیر نور دور ِ آباژور، زیر رواندازت، مدام پس و پیش بخوانیاش. بغض کنی. حرصات بگیرد. بگذاریاش کنار. فکر کنی. جواب بدهم که چه بشود؟ چی میتواند چیزی را تغییر بدهد. دوباره جنباندن احساسات مُردهی گندیده، جز پراکندن ِ بوی عفونت چیزی در پی دارد؟ چه میخواهی «از منی که میترسم از حضورت(+)»؟
ــ از تو متنفرم. میدانستی؟
میداند. بارها گفتهام. بارها. و خوب میدانستم دروغ میگویم. دروغ، یا پنهانکاری … فرقی ندارد وقتی مستأصلی. درماندهای. میان دو راهی. میان هزار راه. میان هست. میان نیست. چه میدانی؟ دلم اما برای دستهایت تنگ میشود. هر چند نمیخواهم که باشی. دلم برای بوسههایت تنگ می شود. حتی با همان لبهایی که دیگران را بوسیدهای. ولی بیزارم. صدایم که میزنی. صدا زدنات به صدا زدن یک «فیلم» میماند. صدا زدن یک «زن». صدا زدنات تحقیر کننده است. حتی اگر در تو این نباشد. در صدایت میتراود. جاری میشود و مثل تمام صداهای دیگر، تا ابد سیال است.
تو بیماری. من بیمارم. تمام آدمهای دنیا که صدا میزنند بیمارند. بیماری مثل صدا پژواک دارد. فرکانس دارد. انرژی دارد. طول دارد. موج دارد. «دارد». بیماریها هم مثل صداها ماندگارند. هستند. بیماری تو مرا آزار میدهد. بیماری من، تو را. لذتبخش نیست. اولش هست، بعدش نه. دیگر لذتبخش نیست. «عادت» میشود. رابطه که تنها به روزنهای بسنده میشود. روزنهای که مدام بستهتر و تنگتر میشود. حرص و آز افزایش پیدا میکند. به هر وسیلهای سعی میکنی نگذاری این روزنه بسته شود. حتی با اینکه حتی همان روزنه، هیکلی عظیم از عفونت و کثافتت را بریزد توی زندگیات. این یک جور بیماری است. بیماری که شاخ و دم ندارد. فقط مثل صدا فرکانس دارد.
من سعی دارم بسته شود. سعی میکنم درست مثل وقتی چشمهایم را میبندم تا دیگر هیچ چشمی را نبینم. بشود که این روزنه را به سوی نکبت حضورت ببندم. نمیشود. هر چه من سعی دارم چشمپوشی کنم، تو سعی داری باز نگاهش بداری. چنگ میزنی. فریاد میزنی. صدایم میزنی. هر حرکتی از سمت تو، هیکلی عظیم از کثافت و نکبت را میریزد توی زندگیام. ذهنام. تو بیماری. من از تو میترسم.
میدانی. میدانی و دانسته آزارم میدهی. میپرسی اگر فلان را نداشتم چه؟ دوستم داشتی؟ بدبختیی آدمی در این است که هیچ نداشته باشد جز «یک». آنوقت این «یک» برایش خیلی مهم میشود. آنقدر مهم که فکر میکند تمام مردم دنیا متوجه این «یک» هستند. میبینند که تو «یک» داری. به خاطر همین «یک» هم هست که «جذب» تو میشوند. آنوقت این «یک» کارکردش تغییر پیدا میکند. برایت «درد» میشود. «سرطان» میشود. برای همین است که مینویسم تو بیماری.
حتی بیماریات صدا میشود. توی کاسهی سرم وول میخورد. از شیپور اُستاش میسُرد پایین، ته حلقم و استفراغم میگیرد. بیماریات، صدایی است که حتی وقتی خوابیدهام، آزارم میدهد.
ــ از تو متنفرم. میدانستی؟
خوابم میبرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هی به این آقای پ.م میگویم «رئیس». آن وقت وقتی مدیریت بیمارستان خرید یک فقره صندلیی جکدار را منوط میکند به روئت «نیازمندی»، این آقای رئیس بلند میشود و صندلیاش را برمیدارد میآورد میگذارد پشت میز بنده!!!