نمی شود بهاشان فکر نکرد. همینطور که نشستهای و از شیشهی ماشین بیرون را تماشا میکنی، مثل مهمانهای ناخوانده صف میشوند جلوی چشمهایت. حتی لامصبها لباس عوض میکنند. بزرگ میشوند. یعنی داری به پاراگرافی از کتابی که همین الان خواندهای فکر میکنی و اصلاً در پی این نیستی که به دختر کوچولوی طاهره فکر کنی و اینکه چقدر شبیه مادرش شده است و بعد یادت میافتد که موهای طاهره ولی فرق دارد. طاهره موهایش بلند و سیاه بودند و بافهی کلفتی از موهایش را یکوری میانداخت روی سینهاش و عادت داشت موقع حرف زدن انتهای آزاد بافه را دور انگشتانش بپیچد. خوب حالا خبر نداری. شاید مثل همهی دخترهایی که تا ازدواج نکردهاند موهایشان را بلند میکنند و تا حامله میشوند موهایشان مصری کوتاه میشود و بعد بلوند میشود یا هم شرابی، او هم موهای سیاه ضخیمش را کوتاه کرده است و رنگ کرده باشد. آنوقت میبینیاش که بلوز آستین کوتاه سفید تناش کرده است و توی دالان تاریک خانهاشان باهاش گرم صحبت هستی.
به همین سادگی! خوب. آن موقع شاید نمیخواهی بیشتر ادامه بدهی. لبخند میزنی و شیشه نویسیی مغازهها را میخوانی. به آدمها نگاه میکنی. به مردی که عمیق و عجیب خیره شده است به تشکچه چهارپایه زهوار در رفتهای که گذاشتهاند زیر درختی جلوی یک مغازه قدیمی با شیشههای تاریک و چند تایی گلدان شمعدانی و بگونیا و چندتایی چراغ گازی و کپسول گاز پیکنیکی و یک لامپ کم مصرف هم از پشت شیشهاش آویزان است و معلوم نیست اصلاً وقتی هیچوقت ِ خدا باز نیست، چرا «هست»؟ که روی شیشهاش هم چیزی ننوشته که بفهمی اصل کار صاحب مغازه احتمالیاش چیست؟ هر روز ظهر میبینماش و این سوال در مغزم ساکت و بیجواب تکرار میشود. مثل همان خانه دو طبقهای که به ندرت میبینماش ولی سالهای سال، بدون در و پنجره منتظر مردی است که میگویند یکبار رفت مشهد و دیگر بازنگشت. همین است. شاید صاحب مغازه کذایی هم یک وقتی پا شده است رفته است مشهد و دیگر برنگشته است. از این دست مغازهها زیادند. با همین تعداد گلدان شمعدانی و بگونیا و شببو پشت شیشههای تاریکشان. از جلویشان عبور میکنی. با دوستت که گپ میزنی. عین خیالت هم نیست چرا این مغازه وجود خارجی دارد به این تاریکی؟ فقط از جلویش عبور میکنی و خودت را توی شیشهی تاریکش تماشا میکنی.
طاهره دختر عجیبی بود. چه داستانهایی که بلد نبود. دختر همسایه رو به روییمان است. شش تا خواهرند. او خواهر چهارمی است. و به اندازهی همین چهار، با آنهای دیگر فرق دارد. البته به همین اندازه که گفتم. وقتی خواهر کوچیکهاش به دنیا آمد بهاش حسودی میکردم که خواهری به این کوچکی دارد. سر ِ خواهر کوچکاش هم کلی حرصام میداد. کلی هم قصه بلد بود. قصههایش بی سر و ته بودند. ولی خوب آن موقع که من نمیدانستم این داستانها سر و ته ندارند. بعداً فهمیدم. یعنی خودش گفت و خندید. اصلاً نفهمید که من چقدر داستانهایش را باور کرده بودم. اصلاً من آدم زودباوری هستم و این زیاد جالب نیست. هر روز بعد از ظهرها، با هم از ته کوچه تا سر کوچه و بالعکس قدم میزدیم و داستانهایش را تعریف میکرد. بیشتر داستان میگفت ولی گاهی هم از دعواهای خانوادگیشان میگفت. من شنونده خوبی بودم. هنوز هم هستم. شنونده خوبی بودن ربطی دارد به زودباوری؟
بیشتر سالهای تحصیلی هم همکلاسی بودیم. یعنی با فاطمه و مینا و طاهره بیشتر سالها همکلاسی بودیم. بعد هم که مینا با پسره فرار کردند فقط من ماندم و طاهره و فاطمه. با فاطمه از کلاس پنجم قهر بودم و هستم تا همین الان. ولی یادم نرفته است چرا؟ و چون یادم نرفته است نمیشود باهاش آشتی کنم. یعنی زیاد با هم برخورد نداریم که فکر کنم آیا بهتر نیست باهاش آشتی کنم؟ گاهی فرصتی برای فکر کردن به آشتی بودن یا قهر بودن وجود ندارد. اینطوری بود که من بیشتر با طاهره بودم. خوب اینطوری هم نبود که اصلاً با طاهره قهر نشده باشم. ولی زود با هم آشتی میکردیم. شاید چون به همان علتی که گفتم. ما همسایه رو به رویی بودیم و آنوقت نمیشد صبحها که میرفتیم مدرسه و یکهو با هم در را باز میکردیم به هم سلام نکنیم. میشد؟ به همین راحتی هم زود با هم آشتی میکردیم.
ادامه دارد …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اسکارفیس را دوست داشتم.
** «زیر دندان سگ» از بهمن فُرسی هم بد نیست!
*** به کامنت خصوصی میرا: استادتان راست گفته است. اما نه کاملاً. امیدوارم هرگز به این نرسی که بیماری هم ارتباط تنگاتنگ دارد با افکار و شخصیت آدمها.