۱. «… چه مضحک بود! من زنم را در گور کهنسالش تنها گذاشته بودم و آن قصر تو در توی غمانگیز را هم برای همیشه به روح او سپرده بودم. خانوادهی من در این هنگام تنها از خود من تشکیل میشد و آن روزهای خوش که همه زنده بودند سپری شده بود. پدرم ثروت و قصر و املاک خود را برایم باقی گذاشته و روزی خود را در شکارگاه کشته بود. من ناراحت نشدم، چون دوستش نمیداشتم و زیاد مهم ندیده بودمش. اما مادرم … وقتی او را از دست دادم پانزده سال داشتم و همانوقت بود که دانستم در واقع خودم را برای همیشه از دست دادهام. اما چرا این چیزها را مینویسم و آن هم برای خودم که میدانم چه کشیده و دیدهام؟ نه باید بنویسم، باید از مادرم یاد کنم و او را به خاطر داشته باشم، زیرا تاکنون هیچکس را بیشتر و واقعیتر از او دوست نداشتهام و اکنون که روی تختخواب اتاق دکتر حاتم نشستهام و خودم را در آینهی رو به رویام میبینم میخواهم فریاد بکشم و مادرم را صدا بزنم و بگویم که هنوز هم بوی دستهای تو را میشنوم و گرمی آنها را حس میکنم. اما اگر او مرا با این صورت پف کرده و چشمهای ملتهب و سر بی گوش و دماغ بریده ببیند چه خواهد گفت؟
…
این ابتکار، دیگر از خود من است و من آن را از علم طب الهام گرفتهام. اعضای قطع شدهام را در این شیشهها با الکل نگاهداری میکنم.»
بهرام صادقی/ملکوت/ص ۱۸
دانلود کتاب [click]
۲. از امروز «تسبیح» عزیزم معلم شد. با هم رفتیم مدرسهی ابتدایی و سر کلاس اول ابتداییها. یک بغل دسته گل و جیغ و داد و اشک و لابه. چقدر دلم میخواست معلم بودم. اینرا بارها به آقای معلم کوچکترین مدرسهی دنیا هم گفتهام که چقدر غبطه میخورم به او. از فردا رسماً کارش را شروع خواهد کرد. بهش افتخار میکنم. تبریک تسبیح عزیزم.
۳. به همین راحتی شش ماه اول سال گذشت. البته برای من که به همین راحتی نبود و اصلاً شروع خوبی نداشت. دو ماه درگیریی وحشتناک با عود بیماریام که واقعاً تصور نمیکردم روزی بلند شوم و راه بروم. خودم راه بروم. گذشت. میگذرد و آدم یادش میرود. آنوقت حتی به سرش میزند وحشتناکترین کار زندگیاش را انجام بدهد و برود گواهینامهی رانندگی بگیرد!!!
۴. شش ماه اول سال علاوه بر اینکه سریع گذشت، تلخ و گس و ملس گذشت. اصلاً به هر چیزی شبیه بود الّا بهار و تابستان. البته حسابی بخور و بخواب و بخوان داشتم تا دلم خواست!!! یعنی سر جمع «کلی» کتاب خواندم + هفت کیلو اضافه وزن ــ که البته با سعه صدر و جهد و جد به وزن قبل از عود بیماریام رسیدم! ــ ولی آی خواندم، آی خواندم:
بادبادکباز ــ آناکارنینا ــ غرور و تعصب ــ ناطور دشت ــ سمفونی مردگان ــ آویشن قشنگ نیست ــ پنج رساله ــ درها و دیوار بلند چین ــ رنگ قایقها مال شما ــ خندیدن در خانهای که میسوخت ــ پناهندهها را بیرون میکنند ــ اسکار و بانوی صورتیپوش ــ زیر دندان سگ ــ ملکوت ــ چند روایت معتبر ــ من گنجشک نیستم ــ سلام خانم مرجان خانم ــ دختر کشیش ــ قرائتی فلسفی از یک ضد فیلسوف ــ خداشناسی از ابراهیم تا کنون (در حال خواندنش هستم هنوز)
چند تا شد؟
فیلم هم کلی دیدم که اینجا هم در موردشان نوشتم. تازه «کد داوینچی» با چند تا فیلم دیگر و البته فیلم «بادبادکباز» را هم که جدیداً به دستم رسیده در برنامه دارم! همین دیگه!
۵. نوشته بودم که: «ایچیمده آخان دردلر / آلسینلار سنی گیزدین»؟ این هم ترانهاش [click]
۶. «بی توطوفان زدهی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم؟» [click]
۷. چند روزی است در فکر این هستم که دوباره «قهرمان خان» (+) را شروع کنم. [این سری را از دیماه ۸۶ شروع کرده بودم و دو بار وقفه افتاد بین ادامهاش. تا همان دیماه سال گذشته.] البته ابتدا یک دست حسابی به سر و رویش خواهم کشید و یک خلاصهی عالی خواهم نوشت و بعد شروع خواهم کرد. اینکه در وبلاگ دیگرم ادامه بدهم و اینجا روال عادیاش را طی کند یا برعکس، هنوز تصمیمی نگرفتم. هومم؟
۸. حس خوبی دارم. حس اینکه هر شب سیبی کنار بالشام هست. حس اینکه گاهی فقط کافی است یک انسان حسود و نا آرام و لا+نفسالمطمئنه (؟) این وسط پیدا شود و مدام فکیناش بجنبد و فتنهگری بکند و بدگویی و اشاعهی دروغ و اینطوری چیزی اتفاق میافتد در حد «گناهشویی»!
نه اینکه فکر کنید من عمداً چنین موجودی را ترغیب کرده باشم ها! ذاتاً موجود بالفعل میباشند!
۹. به قول احمدرضا، همین!