«خودسوزی» همیشه کنار ِ اجاق آشپزخانه، در حالیکه جورابهای ساق بلند سیاه پارازینی که محبوبات خریده به پاهایت است اتفاق نمیافتد. سوختن این نیست که با مادر و زندایی لباسهای سوخته ریحانه را برده باشی یکجایی دور تر از خانهاشان، توی گودالی خاک کنی که مدام چشمهای خاله خیس نشود و جیغ نزند و صورتاش را خراش ندهد. آنوقت آن بلوز سورمهای رنگ ژوژتاش را، و زیر پیراهنیی سفید نخیاش را هنوز به خاطر داشته باشی که شده بودند اندازهی کف دست مامان وقتی به زندایی نشاناش داد و گریه کرد.
گاهی آدم جور دیگری دست به «خودسوزی» میزند. گاهی نیازی نیست کبریتی زده شود و جرقهای و شعلهای و حرارتی و سوختنی. گاهی، یک شوک، یک اندوه شدید، یک ناامیدیی هولناک کافی است که ناخودآگاهات فرمان خودسوزی بدهد. و نمیدانی این فرمان چه سریع مخابره میشود و چه سریع نهادینه میشود و چه سریع ابلاغ میشود، چه سریع واحدهای تخریب «آماده باش» میشوند. به همین راحتی حتی بی آنکه بوی سوختن را بشنوی، تلّی از خاکستر برابرت نمایان میشود. به همین ناخودآگاهی است که رُخ میدهد. من … تجربهاش کردهام. (+)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از نوشتههایم در دور دست در وبلاگ صبا نخجوانی.