۱. اول خبرش را آقای ن. آورد. گفت «دیشب یک مریض دیگه توی آیسییو تمام کرده!» حتی آن خندهاش، از سر ِ دلخوری بود و اینکه کمی از بدیمنی خبر بکاهد. بعد، چند دقیقهای نگذشته بود که اول یک زن ناله کرد و بعد یک مرد نعره کشید. چیزی محکم خورد به در شیشهای. همهمه شد. نگهبان را زدند. نگهبانهای دیگر و مردهای تأسیسات آمدند. رنگ از صورت بیمارهای دیگر پرید. زنی پرسید چرا مرده است؟ گفتیم بیمار قلبی بوده است.
۲. خیلی طول میکشد. همهامان در نگرانی و ناراحتی و ترس مینشینیم پشت میزهایمان، در حالیکه رنگمان پریده است و آن وقت کلی اتفاق مشابه در گذشته زنده میشود. هر کسی بسته به آگاهیاش و سِمَتی که داشته است، آن اتفاقات را بازگو میکند. من یاد زنی میافتم. یاد زن و پسرهای دوقلویش که بعد از دیسی شدنش، بردند در اتاق عمل شکماش را شکافتند و کشیدندشان بیرون. زنی که بعد از اینهمه سال، انگار هنوز با چشمهای بیرمق نگاهم میکند و من میگویم نفس بکش. آرام باش.
۳. پلیس میخواهند برای آرام کردن خانوادهی بیمار. خانوادهی زن و مرد افتادهاند به جان هم. فحش میدهند. خانم ف. میگوید چرا داد میزنند؟ میگویم چون تلخ است. چون سخت است. یاد پدر میافتم. یاد وقتی که داشتند میبردندش. من فریاد زدم … فریاد زدم … فریاد زدم … گریه میکنم. برای پدر، خواهر و آن زن و تمام آدمهایی که مردناشان را دیدهام. کمی سبک میشوم.
۴. مریم دلگیر است. مشکل عاطفی دارد. سر دو راهیست. با اینکه مرخصی گرفته است میآید دیدنام. کمی حرف میزنیم. دعوتاش میکنم برای ناهار خانهامان. بعد هم بدون اینکه فرصت کنیم برای درد و دل کردن، بلند میشویم و لباس میپوشیم تا برویم سینما قدس، به پیشنهاد آیلار عزیزم. برای دیدن «پستچیها سه بار زنگ نمیزنند». دیر میرسیم. آیلار داخل سالن منتظر است. کلی شرمندهام میکند با انتخاب «چیپس با طعم لیمو»
۵. میم (+) داستان را لو داده است! آیلار دارد خیلی روشنتر فیلم را تماشا میکند و من لنگ میزنم. خبری از زنگ در و پستچی و موتور و ساک زرد نارنجی نیست. اصلاً دری نیست که زده شود. تا دلت بخواهد زن هست. زنها. دیالوگها. طولانی. تُند. تاریک است. خانه تاریک است. من یاد خیلی فیلمها میافتم. آیلار هم. یاد فیلمهای خارجی. ایرانی. که اسم بیشترشان یادم نیست ولی تمام فیلمها یادم هست. آخرش هم کلیشهای. تمام میشود.
۶. میرویم خرید. بیشتر تماشا تا خرید. ارزانهایش بنجل میباشند و بنجلهایش، گران!! مریم برای من حلقهی نقرهای روسری میگیرد. موقع انتخاب حلقه، تلویزیون داشت فوتبال پیروزی و تراکتورسازی را پخش میکرد. حس ششم فرمود که الآن میگوید گُــــــــــــــــــــــــــــــــل! تراکتورسازی لحظات آخر گُل زد! ولی همه پکر هستند. دلخور. میگویم خوب پیروزی تیم پایتخته، تراکتور خوب جلو آمده که! زنی که توی مغازه دارد شال انتخاب میکند، میگوید «ما ترکیم ها!» میگویم خوب باشیم! چه ربطی دارد؟
۷. هوا تاریک شده بود. میگویم مریم برویم چیزی برای شام بخوریم؟ قبل از اینکه برویم آن طرف خیابان برگشتم نگاهی بیاندازم ببینم ساندویچی نزدیکیها هست یا نه؟ «پیتزا امیر» دقیقاً سمت راست «کریستال» میرویم مینشینیم و من بعد از قرنها، همبرگر سفارش میدهم. میز بغل دستیمان، دو دختر جوان مینشینند، آشنا میزند. زیر چشمی نگاهم میکند. آشنا میزنم! میگویم «نسرین؟» بلند میشود و میآید کنارم. میگوید هم میشناسمات هم نه. میگویم سوسن! دانشگاه ارومیه! خزور، خسو! میخندد. یادش میافتد. کلی حرف، کلی خاطره، کلی ماجرا، کلی روزهای خوش گذشته. میگوید دو سال است تبریز است. بینهایت از دیدناش خوشحال میشوم.
۸. سالهاست دنبال بهروج هستم(+). باید پیدایش کنم. میگویم نسرین برایم پیدایش کن. میگویم نسرین یک سال است دنبال راه حل هستم. خدا تو را امروز رسانده است. برایم از او خبری بگیر. قول میدهد. امیدوارم یادش نرود.
۹. من میپرسم:«نیلو نادیا کووووش؟»، او (+)میپرسد:«نیلو سوسن کووووش؟»