جعبه‌ی مدادرنگی‌هایم را آب بُرد!

و نمی‌دانی چقدر زندگی برایم عادی شده است. شده است یک نقاشی‌ی خیلی رسمی. یک درخت گیلاس، یک خانه با سقف قرمز و لامپ روشنی که از پشت دیوارهایش پیداست. چندتایی گل چهار پر دو و بر درخت و خانه. چندتایی کوه قهوه‌ای رنگ بالای صفحه و سُدس خورشید که با لبخند زورکی از لای کوه‌های نوک تیز برف‌پوش سعی دارد خودش را بکشد بیرون. به همین یکپاررچگی که نوشتم. همین اندازه عادی و یکنواخت.

شب‌های بی پایان، روزهای بی‌ آغاز. نه طلوع خورشید را می‌شود از بین این ساختمان‌ها تماشا کرد و نه غروب‌اش را. حتی یادم می‌رود گاهی به آسمان نگاه کنم. چند روز پیش متوجه شدم که ماه هنوز سر جایش مانده است و نرفته است پشت کوه! خورشید این ور آسمان بود، ماه هم آن ور. فکر کن!

ساعات … دقایق. انگار همین دیروز بود که سال تحویل شد و دوربین عکاسی‌ام بازی در آورد و نشد عکس یادگاری بگیریم. انگار همین دیروز بود که من حرص می‌خوردم و جوش می‌زدم تا به این مدیریت و ریاست بیمارستان حالی کنم نمی‌توانم در اتاق عمل کار کنم و نیاز دارم بروم سر یک کار اداری. و انگار همین دیروز بود که این دو تا فامیل کردان زُل می‌زدند توی چشم‌هایم و می‌گفتند نظرت در مورد بخش نازایی چیه؟ بخش آمنیوسنتز چی؟

امروز دیدم سوم آبان شده است. یعنی همین الان که دارم می‌نویسم داریم به انتهای روز سوم آبان ۸۸ می‌رسیم. حالا چه یادمان باشد طلوع خورشید را ببینیم و چه نه، روزگار در تسلسلی بیمارگونه، در گذر است. خورشید بر کالسکه‌اش، در آسمان می‌تازد. ماه در آب تمام حوض‌های عالم خودش را تماشا می‌کند. تمام حُسن یوسفی‌های عالم با دیدن خورشید ارغوانی می‌شوند. تمام بنفشه‌های عالم فریاد می‌زنند. تمام گنجشک‌های دنیا گرسنه‌اند. تمام مورچه‌های دنیا در تکاپو هستند … تمام آدم‌های دنیا چه؟

می‌آیند و می‌روند. می‌میرند و زاده می‌شوند. سرسام‌آور است. تهوع‌آور است. تصور این همه موجود دو پا، موجودات حسود و خودخواه و بدذاتی که فکر می‌کنند جای‌شان در این دنیا تنگ است و مدام تنگ‌تر می‌شود. آدم‌هایی که اصولاً دیوانه ی هر چه «تنگ»ی هستند؛ خُلق تنگ، نفس تنگ … دل ِ تنگ. قبر ِ تنگ. دست ِ تنگ. آدم‌هایی که سیر نمی‌شوند. نه از بلعیدن هوا، نه از هضم زمین. نه از ذخیره‌ی ثروت. آدم‌هایی که یادشان می‌رود، فراموش می‌کنند گاهی ابری بالای سرشان نرم می‌خزد. گاهی برگی زرد می‌شود. گاهی غنچه‌ای شکفته می‌شود. گاهی مورچه‌ای پایش لیز می‌خورد. می‌افتد. تخم «یاکریم» حواس پرتی می‌افتد. می‌شکند. و حتی چای کیسه‌ای به آب جوش رنگ می‌دهد. طعم. بو. قند روی زبان آب می‌شود. شیرین.

گاهی یادم می‌رود نگاهی به آسمان بیاندازم. به ستاره‌ها. به قرمزهای چشمک‌زن طیاره‌ای. به ماهی که از سفر شب جا می‌ماند. یادم می‌رود نوک مدادم را تیز کنم. کاتر همراه آورده‌ای؟

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* من این خانوم پری خانوم سریال شمس‌العماره را خیلی دوست می‌دارم!

** واااای همزاد … نمی‌شود حالت خوب بشود که من هم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.