میدانی؟ گاهی دلم میخواهد برگردم به نقطهی خاصی از زندگیام. فقط گاهی. به ندرت. حالا انتخاب اینکه برگردم به کدام نقطهاش، کار سختی است. بدترین قسمت این «خواستن» همین «انتخاب» است. البته ترجیح میدهم این نقطه زیاد با این برحهی زندگیام فاصله نداشته باشد. این ترجیح کار را سختتر میکند. چون هر چه جستجو میکنم، نقطهای را پیدا نمیکنم که دلم بخواهد برگردم به آن. و حتی اگر شده، سالها در همان نقطه، باقی بمانم. تلخ است نه؟
خیلی بد است؟ یعنی فکر میکنی خیلی ناجور است که نتوانی در همین حوالی، نقطهای پیدا کنی برای دمی آسودن؟ درست مثل خیابانها و کوچههایی که حتی برآمدگی کوچکی در هیچ کنجاش و هیچ کنجی در هیچ پیچاش پیدا نمیشود برای دمی نشستن و نفس تازه کردن. یاد کوچههای قدیمی، آستانههای قدیمی، آن نشیمنگاههای دو طرف درها. یادت هست؟ نمیشود میدانی؟ در هیچ سمت زندگیام نقطهای پیدا نمیکنم برای تکیه دادن. آسودن. نفس تازه کردن.
میدانی؟ حتی نمیتوانم فکرش را هم بکنم که بخواهم «برگردم» به نقطهای و سالی، سالهایی درنگ کنم. تصورش برایم وحشتناک است. میفهمی که؟ جایی که باید تنها میبودم، تنها نبودم. جایی که باید تنها نمیبودم، بودم. میفهمی؟ تنهایی گاهی واقعاً «ارزشمند» است. تنهایی موجود عجیبی است. موجودی که نمیشود توصیفاش کرد. نمیشود انگشت رویش گذاشت و سبک سنگیناش کرد و عیاری برایش تعیین کرد. نه خوب است، نه بد. حتی متوسط هم نیست. نمیشود حتی گفت که «نسبی» است. نه! نیست. شاید باشد. نمیدانم. گفتم که. نمیشود برایش عیاری تعیین کرد.
نمیدانم! شاید هم مثل همان روزی که وقتی مهتاب گفت ساکت باشین! ساکت باشین. کی دوست داره جاشُ با من عوض کنه؟ من بشم آدم بزرگ، اون بشه آدم کوچیک؟ ترجیح بدهم صریح جواب بدهم: من نه! حتی حاضر نیستم ثانیهای زمان به عقب برگردد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فردا تهرانم. برای جشن پرشینبلاگ. امیدوارم روز خوبی باشد. روزهای خوب ِ خوب وجود خارجی ندارند. میدانی؟ حتماً که نباید خوب ِ خوب باشد. خوب باشد هم کافیست.
** ممنون سرباز معلم جنوبی(+). ممنون که وقتی یادم کردی که نیازمند بودم. نمیدانی امسال و خصوصاً این روزها چقدر دلم امام رضا میخواهد. خیلی دلم امام رضا میخواهد.(+)