یکی بود، بی‌ربط هم بود!

بالش را گذاشته‌ام پشتم و تکیه داده‌ام به بازوی مبل. رو به روی پنجره. باد شدیدی می‌وزد و اشک آسمان در می‌آید. چند وقت است خیس نشده‌ام، به واقع کلمه. زیر باران؟

خسته نیستم. یک بیست و چهار ساعت عجول بر من گذشته است. یک سفر نهایتاً کمی بیش از بیست و چهار ساعت. رفتن به آستارا این قوت قلبی را به من بخشید که هنوز هم آن‌قدر قوی هستم که اینبار تنهایی بروم. ولی دروغ چرا. یک ریزه اضطراب ِ کاملاً طبیعی را حضور آیلار و همسرش، مرتفع ساخت.

دیدن ناهید بعد از سه سال. محمد کوچولویی (+)که بزرگ شده است ولی هنوز همان پسرک ِ عصبی‌ی تُند و تیز است با آن ادبیات گفتاری عجیب و غریبی که تنها منحصر به خود اوست. و ساعت دیواری خانه‌ی ناهید که عمداً ده دقیقه جلو کشیده است که صبح‌ها عجله کند برای آماده کردن محمد برای رفتن به آمادگی! و گلدان‌های کاکتوسی که دیگر نیستند و پاسیوی خلوت.

مردی که قول داده است بیاید دنبالم و مرا ببرد به محل همایش، نمی‌آید. آیلار زودتر از من رسیده است، خبر می‌دهد که کجا پیاده بشوم. بعد هم می‌آید تا جایی که فکر کنم زمانی در پارک محسوب می‌شده است! از تمام کسانی که در پارک مقابل سالن حضور دارند، تنها با آقای خوش‌مشربان معارفه‌ای دارم که آن هم به کمک آیلار صورت می‌پذیرد و بعد هم «ویولت». خیلی سریع مرا می‌شناسد. البته سرش مثل تمام آدم‌های معروفی که ابداً به خودشان تعلق ندارند، آنقدر شلوغ است که بیشتر حرف‌های مرا نمی‌شنود! و کلاً دارم به این فکر می‌کنم که مبادا هدیه‌ای که به او دادم را موقع حمل شکستنی‌ها! انداخته باشد تا بار سبک‌تر بشود و به سه مرد تنومندی که بلندش کرده بودند ببرندش پایین فشار زیادی وارد نشود!

من همه‌اش مشغول حدس زدن هستم که این بهنام (+) کدام یک از این غیورمردان عرصه‌ی سِن می‌باشند؟ یکی را که خیلی مشکوک می‌زد، به طرفه‌العینی میان جمعیت گم می‌کنم! خلاصه من آیلار را می‌شناسم و آیلار مرا و البته آقای خوش‌مشربان را و همین‌طور می‌گذرد و می‌گذرد.

بعد هم با حضور آن همه کوچولوهای وبلاگ‌نویس!! یاد جشنواره‌ی شکوفه‌های نارس می‌افتم و ذوق می‌کنم ولی فکر که نه، نود و هشت درصد مطمئن هستم که آیلار ابداً ذوق نکرد! چرا؟!

ولی خوب در کل زیاد هم دست خالی‌ی خالی به سلامت‌مان نگفتند و کیک و ساندیسی دادند و من یاد جلسات کنکور فقید افتادم و خواست نیشم باز شود که نشد.

بعد اتفاق عجیبی افتاد و در حضور شاهد خوش‌تیپ و خوش‌سیمایی، که مشغول تهیه و توزیع تاکسی‌جات برای من و آیلار خوبم بود، ما همدیگر را بوسیدیم!!!! بعد تازه وقتی داشتم می‌رسیدم به مقصد ذوق کردم و برای آیلار اس.ام.اس زدم که وااااااااااااای آیلار جان من بالاخره بوسیدم‌ت ها!

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضیحات [بی‌ربط یا با ربط‌ش به خودم مربوط است!]:

۱. یکی از قواعد دستوری محمد در معرفی‌ی رنگ‌ها اینطوری است که مثلاً می‌گوید: آبی روشن، آبی خاموش!!

۲. ویولت موقع حمل شدنش توسط سه غیورمرد، گفت شکستنی می‌باشم با احتیاط حمل شود!

۳. یادم هست خرداد ماه امسال، به مناسبتی مراسمی به میزبانی همین پرشین‌بلاگ برگزار شده بود. دوست نویسنده‌ای که از اتفاق از همان تبریزی‌های مقیم تهران می‌باشد که دوست ندارند تبریز را، زنگ زدند و اصرار که من با خانم پولادزاده صحبت کرده‌ام و تو به عنوان مهمان ویژه دعوت شدی و چه و چه. عنایت دارید که بنده دو ماه استراحت مطلق بودم. از من انکار و از ایشان اصرار. که تو نویسنده هستی و با وجود بیماری‌ات چنین و چنانی و از این حرف‌های خوب خوب. ولی چشم‌تان روز بد نبیند! انتخابات و بالطبع آن مباحثات و فحش‌کاری‌ها و توهینات و افتراها، موجب شد همین دوست نویسنده‌ی محترم صریحاً بنده را چنین توصیف کنند که از چشمانم فاشیسم زبانه می‌کشد!!! برای همین است که آدم متعجب نمی‌شود چرا و به چه علت، به وبلاگ‌های دستچین شده که مراجعه می‌کند یک جور بوهایی به مشام می‌خورد که … خود حدیث مفصل بخوان از این‌ها که گفتم!

۴. آقای خوش‌مشربان داشتند یواشکی از آن عقب‌ترها عکاسی می‌کردند، کاش بشود دل‌شان برای ما بسوزد و چندتایی از عکس‌ها را بفرستند برای ما!

۵. در تمام این سفر، آسودگی و فراغت عجیبی داشتم. حتی با اینکه موقع فرود در فرودگاه تبریز، هواپیما دچار مشکل شد، ابداً هراسی نداشتم. این حالت نه از نفس مطمئنه من نیست. گاهی از این آسودگی وحشت می‌کنم.

۶. مدت زیادی است که سفر هوایی می‌کنم. در تمام این مدت یکبار افتخار داشتم کنار پنجره‌ی تخم مرغی بنشینم. که آن هم کرکره‌اش را کشیده بودند پایین و گیر کرده بود و مهماندار نتوانست بازش کند و بیخیال شدیم. ولی اینبار … چقدر از تماشای توده‌های عظیم ابر و هجوم باد و انباشت لایه‌های ابر روی هم لذت بردم. و البته تماشای تکه‌های بال هماپیما که چطور و چه وقتی باز و بسته می‌شدند! ای ول!

۷. من الهام پاوه نژاد را دوست دارم. خیلی. 

۸. وقتی در مهرآباد از هواپیما پیاده شدم، با وجودی‌که اُکسی‌بوتونین خورده بودم تا مثانه‌ی محترم رعایت حالم را بکند، یک وضعیت حادی پیش آمد که پاک آبرویم پیش آیلار و متعلق محترم رفت! فقط یادم هست که رفتم سمت آسانسور و به محض باز شدن در آسانسور از یکی از کارمندان فرودگاه پرسیدم :نزدیکترین دستشویی؟ بعد هم داخل دستشویی ساک دستی و کتم را گذاشتم توی بغل یک خانم متشخصی و گفتم:بذاریدشون روی صندلیییییییییییییییییی!! بعد که آمدم بیرون خانم متشخص نبودند ولی خانم مستخدم که به تی تکیه داده بودند یک نگاه‌هایی به من انداختند که آب شدیم!

۹. در سفر آستارا، یک فقره چاقو در جیب ساک دستی‌مان بود برای تناول میوه‌جات! که میسد شده بود. بعد فکرش را بکنید من از تبریز با هواپیما رفتم تهران و موقع برگشتن از بازرسی اول هم گذشتم و در بازرسی دوم گیر دادند که چاقو داری توی ساک! من هم هی به گوگوله‌هام فشار می‌آوردم که مگه می‌شه؟! بعد حتی یک لحظه فکر کردم مبادا محمد انداخته باشد توی ساکم. ساک را خالی کردم. نبود. ساک خالی را گذاشتند زیر اسکنر و گفتند هست! به خانم محترمه عرض کردم ببخشید ها! من با همین ساک از پنج تا بازرسی گذشتم ندیدند چطور شده اینجا و اینا؟!!! چاقوی نازنین را دادیم رفت خلاصه!

۱۰. همین دیگه! خوب ِ خوب نبود ولی خوب بود که!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.