دیروز با خودم فکر میکردم وقتی میمیریم آیا چیزی از دنیا کم میشود؟ یا نه؟ یعنی یک حالتی مثل این پنیر لیقوان رخ میدهد؟ که با رفتن هر کدام از ما، یک حفره بر تن ِ دنیا به جا بماند؟ یک «جای خالی»؟ یا که نه، دنیای سفت و سخت و بیاعتنایی داریم که با رفتن میلیونها آدم هم ممکن نیست خللی در اوقات و احوالش وارد شود.
اگر آری، روی چه دنیای اسفنجی و پوکی داریم به جان هم میافتیم! اگر نه، چه دنیای منفعل ِسرد و خونسرد و سنگدلی است.
این فکر مرا ترساند. اینکه چقدر بد است که هیچ جای مشخصی در این دنیا نداریم. اینکه حتی اپسیلونی با رفتنمان تغییری در دنیا وارد نمیشود هراسانگیز است. اینطوری که فکر میکنم بیشتر احساس پوچی میکنم و دلم میخواهد زودتر تمام بشود و بروم پی ِ «عدم»!
به آدمهای بزرگ و «تأثیرگذار» فکر میکنم. به آدمهایی که نه حالا در روند زندگی کل مردم دنیا، طی قرون متمادی، که فقط در همین چند ده سال زندگیی من اثری از خود «جا» گذاشتهاند. به هر کسی که ممکن است. و به «جایی» که دارند. داشتند. آدمهایی که نمیخواهم ببینمشان. آنهایی که حاضرم برای دیدارشان با خدا معامله کنم. و آنهایی که هنوز هم هستند و به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دست بدهماشان.
امروز که این مطلب پویان (+) را خواندم، یاد معلمین عزیزی افتادم که فراموششان کرده بودم. یاد آنهایی که خوب بودند یا آنهایی که بد. به این فکر کردم که کدام یک از آنها در انتخابهایم مؤثر بودند؟ خانم معلم اولین سال تحصیلیام؟ یا خانم شیرخانی، معلم پایه چهارم ابتداییام که خاطرات زشت و دلخراشی از او دارم که هنوز هم آزارم میدهند؟ یا آقای حسینی دبیر فیزیکام که به اسم کوچک صدایم میزد. یا خانم حکیمی معلم زیستشناسیام که درسهای بزرگ و عمیقی از زندگی به ما آموخت. یا هم خانم نوشاد، دبیر شیمیام … یا هم مارتین؟
بعد به این فکر میکنم که چرا وقتی میرویم، جایی از ما خالی نمیماند؟
«میرهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود …»
– فروغ –
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آقایان و خانمها! شدیداً نیازمند یاریاتان هستم حالا هر رنگی که باشد فرقی نمیکند! من به یک طراح قالب وبلاگ نیازمند میباشم. شدیداً و فوراً ! شوخی هم ندارم!