موتیفات آبانانه!

۱. همیشه داستان‌هایی که درش قهرمان‌هایش می‌میرند را دوست داشتم. علتش را نمی‌دانم. ولی دوست دارم هنوز هم. ولی دوست نداشتم «مردی که می‌خندد» اینطور تمام شود.

۲. می‌روم زیر آب. بعد دست‌هایم را زیر زانوهایم گره می‌زنم به هم و گرد می‌شوم. تسبیح مرا برمی‌دارد و زیر آب مثل توپ بسکت هل می‌دهد جلو. خیلی کیف می‌دهد!

۳. از این گل‌ها دیدید که سلول خورشیدی دارند و وقتی آفتاب می‌خورد به‌اشان دو تا برگ‌هایشان را تکان تکان می‌دهند؟ اوهوم؟! سیب عزیزم یکی از آنها را برایم هدیه گرفته است. دوستش دارم.

۴. دیروز عصر قرار بود جواب تست کبدی‌ و CBC ام را ببرم پیش دکترم. تسبیح و سیب نمی‌توانستند همراهم باشند. از یک طرف می‌ترسیدم تنها بروم و از طرفی حس می‌کردم به خاطر تبی که از دیروز صبح گرفتارش شده بودم، عضلات پاهایم دچار اسپاسم شده‌اند. ولی ناچار بودم بروم. دکتر دوباره برای ماه دیگر تجدید آزمایش خواست. جلوی کلینیک تخصصی سوار تاکسی شدم. خواستم مرا ببرد به یک کلینیک عمومی. برایم منتظر بماند. ویزیت بشوم و دکتر خوش مشربی معاینه‌ام کند. از بیماری‌ام بگویم. گوش بدهد. خوب گوش بدهد. بعد از مدت‌ها به دکتری برخورده بودم که با حوصله‌ی عجیبی گوش می‌داد. بعد برایم پنج روز استعلاجی رد کرد. کلی سفارش که چه کنم و چه نکنم. بعد داروهایم را از داروخانه‌ی کلینیک گرفتم. ماشین منتظر بود. سوار شدم. جلوی کوچه‌امان را کنده‌اند. مرا می‌برد و از خیابان پشتی می‌رساند جلوی در خانه‌امان. سرانگشتی که حساب کردم دیدم باید کلی پول بدهم. نرخی که گفت بغض کردم. کاش بیشتر می‌خواست. زیادی منصفانه بود.

۵. فهمیدید؟ بعد از این همه مدت مثل قبل‌ترها، «تنها» رفته بودم دکتر. عالی بود!

۶. نمی‌دانم در این چند روز آقای پ.م چقدر به خاطر اینکه من نیستم تا روی آمار درآمد کار کنیم کلافه خواهد شد!

۷. امروز قرار بود با خانم هـادی و خانم فـ. برویم منزل فریبا (+) خرداد امسال مامان شده است. اولش که من ناخوش بودم و دومش هم که قرار بود وقتی اسباب کشید طبقه‌ی اول خانه‌اش، خبرم کند بروم. که نکرد. برای اینکه وقتی رفته بودند طبقه پایین دیده بودند مستأجرشان شدیداً آثار و بقایا از خودش به جا گذاشته است. خجالت کشیده بود دعوتم کند. اینطوری شد که ماند تا امروز. حالم خوش نبود. از طرفی از چند هفته پیش با هم مچ کرده بودیم و نمی‌شد به تعویق بیاندازیم. برای همین رفتم. کلی گشتیم تا خانه‌اش را پیدا کردیم. خانه‌اش حیاط داشت. پنجره‌های بزرگ داشت. و یک پسر کاکل زری که از ماسک من نمی‌ترسید و خودش را می‌انداخت توی بغلم.

۹. می‌خواهم «کلیله و دمنه» بخوانم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.