انتهای کوچه‌ی اقاقیا

کلید را در قفل در چرخاند. در را با پنجه‌ی پا کمی به داخل فشار داد. خم شد و پاکت‌های خرید را برداشت و داخل شد. در را با آرنج دست‌ش بست و کمی به در تکیه داد. پاکت‌های خرید را نزدیک در آشپزخانه روی زمین گذاشت و چراغ‌های خانه را روشن کرد. لباس‌هایش را از تن در آورد و انداخت روی کاناپه. تلویزیون را روشن کرد و رفت به آشپزخانه. در حالی که زیر لب ترانه‌ای را زمزمه می‌کرد پاکت‌ها را خالی کرد.

بوی خورشت دلخواه‌ش در اتاق‌ها پیچیده بود. شمعدان نقره‌ی سه شاخه‌ای را روی میز کنار گلدان کوچولویی که شکل یک قوی شفاف بود گذاشت. درون قوی شفاف با تیله‌های کوچک رنگی پُر شده بود. برای آخرین بار نگاهی به میزی که چیده بود انداخت. دستی به پشت گردن‌ش کشید و بعد دست‌هایش را در طرفین بدنش کش داد. از سر شوق دهان دره‌ای کرد. حالا دیگر کاری نداشت جز اینکه برود و لباس‌هایش را عوض کند. موقع رفتن لباس‌های روی کاناپه را هم برداشت. تلویزیون را خاموش کرد. موسیقی ملایمی را در فضای نیمه تاریک خانه پراکند و به اتاق خواب‌اش رفت.

جلوی آینه نشسته بود. به خطوط آبی‌ی دور چشم‌هایش نگاه می‌کرد. دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود. این همه سال گذشته بود. این همه سال و حتی فکر هم نکرده بود تغییری در زندگی‌اش بدهد. موسیقی در پس زمینه‌ی ذهن‌اش محو می‌شد. صورت بهمن جلوی چشم‌هایش پُررنگ می‌شد. فکر کرد اگر آن اتفاق نمی‌افتاد و فرصتی برای جبرانش داشت چه زندگی‌یی ممکن بود در انتظارش باشد؟ حتماً تا الآن دو تا بچه هم داشتند. یک پسر یا یک دختر و شاید هم دو تا دختر یا هم دو تا پسر. همان اسم‌هایی را روی آنها می‌گذاشتند که با هم انتخاب کرده بودند. بعد ممکن بود بروند در همان خانه‌ای زندگی کنند که قرار بود بخرند و بارها رفته بودند و در انتهای کوچه‌ی قدیمی دیوارهای کاهگلی‌اش را که شاخه‌های درخت تاک از شانه‌هایش آویزان بود تماشا کرده بودند. لبخند زد و موسیقی‌ی ملایمی در گوشهایش ریخت. گوشه‌ی لب‌هایش را پاک کرد. لب‌هایش را چندباری روی هم غلتاند. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. بلند شد و رفت مقابل در ایستاد. حس شگفت‌انگیزی داشت. چیزی زیر پوست‌ش در جریان بود. خنک بود و سیال. اول داغ بود. وقتی از میان سینه‌اش تا نزدیک‌های لاله‌ی گوش‌هایش امتداد می‌یافت. بعد تا نوک انگشتانش که حرکت می‌کرد سرد می‌شد. لرزید. او را میان در تصور کرد. با رنگ‌های مختلف. بناگوش‌هایش سرخ شد و سرش را انداخت پایین و به انگشتان پاهایش خیره شد. لبخندزنان سرش را بلند کرد. چیزی در نور اندک نزدیک درگاه دید. چشم‌هایش را تنگ کرد. در فضای نیمه‌تاریک راهروی کوتاه، چیزی روی زمین افتاده بود. نزدیک شد و از روی زمین برداشت. پاکت نامه بود. درون پاکت یک قطعه کاغذ بدون تای کوچک و ضخیم بود که با مداد رویش نوشته بود:

انتهای کوچه‌ی اقاقیا ـ در چوبی

                               بهمن

پشت‌ش تیر کشید. روی زمین نشست و دست‌هایش را گذاشت روی دامن‌اش. به کاغذ لای انگشتانش خیره شد. بهمن را زیر لب زمزمه کرد.

زنگ در خانه به صدا در آمد.

 ***

در را پشت سرش بست و از پله‌ها دوید پایین. در ِسنگین آپارتمان را باز کرد. مردی پشت در بود. کت و شلوار نوک مدادی تن‌اش بود با موهای جوگندمی‌ دسته گل نرگسی به دست ایستاده بود. با لبخند بزرگی گفت: «چرا آمدی پایین عروسکم؟» از در گذشت و پشت سرش بست و گفت «سلام.» پیش از آنکه دست مرد روی شانه اش بنشیند، قدم‌هایش را تند کرد و به خیابان که رسید به سرعت از چشم‌های مرد پنهان شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.