میان بخارها، تاریک شدی!

به گمانم شب بود. یا یک چیزی شبیه آن. تاریک‌تر. خوفناک‌تر. نشسته بودم که تاریک شد. تو دورتر، کنار پنجره ایستاده بودی و داشتی بخار نشسته روی شیشه را خط‌خطی می‌کردی و قطرات آب لیز می‌خوردند به سمت پایین و صورت شیشه را می‌خراشیدند. صورت‌ت به سمت پنجره بود. حتی وقتی هنوز تاریک‌تر نشده بود هم نمی‌توانستم به خوبی ببینم‌ات. پیراهن سفید با راه‌های آبی تن‌ات بود. توی دست دیگرت بخار گرم چایی خودش را از لبه‌ی ماگ بالا می‌کشید و نزدیک انحنای خارجی‌ی گردن‌ات محو می‌شد. بعد یک هو تاریک شد. بعد سنگین شد. خفه شد. صدایت زدم. دست‌هایم را جلوی صورت‌م به سینه‌ی تاریکی می‌کشیدم. روی صندلی نشسته بودم و با تو پنج قدم بلند فاصله داشتم. صدایت زدم. گفتی صبر کنم و من همین‌طور ر دست‌هایم را در مقابل صورتم تکان می‌دادم تا بگیرم‌ات. صدای پاهایت را می‌شنیدم و حتی بوی ادکلن‌ات را. حتی حس می‌کردم راه که می‌روی توده‌ای از هوای نرم میان ما، به سمتت من رانده می‌شود. هوا شکافته می‌شد و مثل لایه‌های آب روی هم می‌لغزید و به پیرامون‌اش فشار وارد می‌کرد. گفتی می‌روی چیزی پیدا کنی برای روشن کردن اتاق. گفتم الآن دوباره روشن می‌شود بیا نزدیک‌ من. با اینکه هوا به سمت من حرکت می‌کرد ولی نمی‌رسیدی به من و من همچنان بی‌اینکه از جای خود تکان بخورم دست‌هایم را مرتب تکان می‌دادم و گاهی در فضای دو طرف‌ام هم دراز می‌کردم‌شان.

نمی‌دانم چطور شد که آنطور تاریک‌تر شد. بعد تو رفتی تا چیزی بیاوری و اتاق را روشن کنی. گفتی منتظر بمانم. صبر کنم. بعد تاریکی طول کشید و آمدن تو طول کشید و روشن شدن اتاق طول کشید و من از جستن هیکل‌ات در تاریکی خسته شدم. دست‌هایم را دو طرف بدنم ستون کردم و چنگ زدم به نشیمن صندلی و می‌لرزم. اگر می‌شد پاهایم را هم جمع می‌کردم توی بغل‌م. تاریک شده بود و عجیب بود که چشم‌هایم به تاریکی عادت نمی‌کرد. فضا دچار خلاء شده بود و هنوز صدای پاهایت را می‌شنوم. تو مرتب راه می‌روی و مرتب [معلوم نیست] نزدیک می‌شوی [یا هم دور] هنوز روی پوست صورتم جریان لغزنده ی هوا را حس می‌کنم. یک چیزی شبیه شب است. تاریک‌تر. خوفناک‌تر. خفه‌تر.  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یعنی تصورش هم قند توی دل‌ام آب می‌کند. اینکه یک دسته گل لاله‌ی سفید هدیه بگیرم. [عطف به فیلم سینمایی “روز پنجم”]

** می‌دانی؟ بهار امسال را با کتاب‌ها و شعرها و ترجمه‌های عالی‌ی تو آغاز کردم … و می‌دانستم، از اینجا (+) می‌دانستم که ناخوش احوالی … ناخوشی … و همین الآن از همان‌جا (+)خواندم که … بیرون‌ات کرده‌اند پناهنده!

روح‌ات شاد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.