مریمی که یک جلوش بی‌نهایت صفرها دوستش می‌دارم!

روز شادی داشتم. یک روز شاد و به یادماندنی در جمع همکاران و دوستان عزیزم. در جشن عروسی‌ی مریم. مریم نازنین. مریم مهربان. مریمی که هیچ‌وقت تنهایم نگذاشت. مریمی که بی‌نهایت دوست‌ش دارم … مریمی که امروز زیباترین عروسی شده بود که در عمرم دیده‌ام. مریمی که چنان از دیدن چهره‌ی ملیح‌اش انرژی گرفته بودم که رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم …

حالا که خسته‌گی دارد خودی نشان می‌دهد، شیرینی‌ی اتفاقات امروز درد را دور می‌کند، انگار که از خواب پُررویایی بیدارم کرده باشند، دوست دارم چشم‌هایم را روی هم بگذارم و نگذارم قطع شود، ببینم و ببینم و ببینم.

 

۱. طبق معمول یک ساعت با انواع و اقسام دامن‌هایم ور رفتم، التماس کردم قربان صدقه‌اشان رفتم که به تن چاق شده‌ام زار نزنند ولی نشد که نشد! آخرش هم شلوار پوشیدم رفتم!

نخیر! نمی‌شود! باید برویم لباس مناسب برای اندام اکتسابی‌ی جدیدمان بگیریم! ما به این زودی‌ها لاغر بشو نمی‌باشیم!

[یعنی وقتی فکر می‌کنم منی که شلوار سایز سی و دو می‌پوشیدم الآن سایز چهل می‌پوشم سردرد می‌گیرم!]

۲.  وقتی با بچه‌ها بلند شدیم برویم برقصیم، خانم شریفی و برزگر هی اشاره می‌کردند به من که موهام را یک دستی بکشم! بعد که برگشتم نشستم، با سیم‌کارت استیجاری برایش اس.‌ام.اس زدم آقاجوون این که موهای خودم نمی‌باشد که! کلاه گیس می‌باشد!

باورش نمی‌شد!

بعد من را باش که هی فکر می‌کردم این خانوم‌های خوشملی که زل زده بودند به من، بو برده‌اند که موهایم عاریه‌ای می‌باشد! نگو خوشمل‌تر شده بودیم!

۳. مرتب به سمیه و فرزانه گوشزد می‌کردم که حواس‌شان به من باشد ها، یک‌هو ولو می‌شوم روی زمین و زیر دست و پا می‌مانم! بعد آن‌قدر مست بودم که نفهیمدم کی پای چپ‌م رفت روی دنباله‌ی لباس عروس خانوم! کم مانده بود دوتایی ولو شویم!

۴. وقتی از فرط مرده‌گی دست از رقص کشیدیم و جمیعاً برگشتیم سر میزمان، دیدیم صندلی‌های مبارک‌مان اشغال شده است! بعد من فرت و فرت به خانم صادقیان گفتم خانم اسرائیلی! گفت بیا بشین سر جای خودت، گفتم من که فلسطینی نیستم که! بعد گفتم عروسی‌ی دخترت نمی‌آم! گفت نه! برایت دو تا کارت دعوت می‌فرستم! گفتم قبول نیست! به شرطی میام که صندلی‌ام بغل دست دامادت باشه! گفت باشه قبول! هر خدمتی که بشه برات انجام می‌دم! گفتم هر کاری؟ گفت هر کاری که بشه اینجا انجام داد! گفتم خوب! بعد از ظرف آجیل گشتم و یک پسته‌ی دهن‌بسته پیدا کردم گذاشتم جلوش گفتم این را برایم بشکن! بعد بیچاره خانوم صادقیان داشت زار می‌زد، التماس می‌کرد بی‌خیال بشم! من هم گفتم عمراً ! بعد پسته را گم و گور کرد، یکی دیگه پیدا کردم دادم دست‌ش! یعنی چشم‌های درشتش شده بودند اندازه‌ی هلو!

۵. بعد موقع بیرون آمدن از سالن خانوم صادقیان می‌خواست بغلم کند مرا از پله‌ها ببرد بالا که گفتیم خاک سر و صورت‌مان می‌پرد آقا جان!!، بعدش بالا توی خیابون به صدیقه گفتم من می‌خوام سوار ماشین عروس بشم بوق بزنم!

ولی خوب آدم به همه‌ی آرزوهایش که نمی‌رسد!

۶. بعدش اینکه این روزها پاهایم دخترهای خوبی شده‌اند و کمتر اذیت‌ام می‌کنند! می‌خواهم برایشان کادو بگیرم یا هم ببرمشون مسافرت! شما چی می‌گین؟

۷. وقتی مریم زنگ زده بود تا برای عروسی‌اش دعوت‌م کنه، گفتم یعنی دیگه با هم نمی‌ریم بیرون؟ گفت نــــــــــــه! به ‌آقاهه گفتم من با دوستانم زیاد می‌رم بیرون خصوصاً با سوسن، اصلاً نگران نباش!

۸. چرا آدم‌ها وقتی خیلی خیلی خوشحال هستند هم بغضه گیر می‌کنه توی گلوی آدم و پدرش رو در میاره؟!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.