داشتم از پلهها میرفتم بالا. ساختمان نیمسازی بود. هنوز پلهها را جا نگذاشته بودند. یک برآمدگیهایی بودند سیاه رنگ. به زحمت از پلهها میرفتم بالا. دیوارها هنوز آجرچین بودند و گچکاری و سفیدکاری نشده بودند. سیمانی بود. ستونهای تیرآهن جا به جا. داشتم از پلهها میرفتم بالا. هنوز هوا روشن بود. یعنی از جاهایی که قرار بود بعداً بشوند پنجره اینطور پیدا بود که تقریباً نزدیکیهای عصرگاه بود. روشنایی گرم نبود پس نزدیکیهای خنکای عصرگاه بود و من همچنان داشتم از اسکلت پلهها بالا میرفتم.
مادر بود و داداش رضا بود و خیلیهای دیگر. خیلی بودند و هر کسی یک گوشهای دراز کشیده بود. خوابیده بود. نشسته بود. یکی صحبت میکرد. یکی میخندید. کسی کودکی در بغل داشت. گوشهای هم کسی داشت ساکها و چمدانها را روی هم مرتب میکرد. چندتایی از بچهها هم مثل من داشتند روی اسکلت سیاه رنگ پلهها بالا و پایین میرفتند. ولی من فقط داشتم بالا میرفتم. مادر درست جایی دراز کشیده بود که من هر چه بالاتر میرفتم، خم که میشدم و از تونل راهپلهای آویزان که میشدم، او را میدیدم. صورتش مهربان بود. هنوز نخوابیده بود. نمیخوابید. فقط دراز کشیده بود.
بعد صدای گلوله آمد. سفیرکشان. [اینطور مینویسند گویا.] صدای سفیر گلوله. مسلسل. تُند و هولناک. کسانی جیغ کشیدند. ولی کسی بلند نشد. کسی نیمخیز نشد. کسی از کاری که میکرد دست نکشید. مادر همانطور دراز کشیده بود و من بالای پلهها بودم که کسی که صورتاش را هم با چیزی که سرش را با آن پوشانده بود، پنهان کرده بود. تنها چشمها و ابروهایش پیدا بود که آن هم، آنطوری که در معرض نور قرار گرفته بود، نمیشد تشخیص بدهم زن است یا مرد. فقط اسلحهای دستاش بود. کلت و تپانچه نبود. یوزی بود یا هم کلاشینکف. یا هم یک چیزی مثل اینها. خوب نمیدیدم. آخر بالای پلهها بودم. فقط همهمه بود و ترس بود. کسی گفت یا که نه، من اینطور فهمیدم. چون میشد بدون اینکه کسی صحبت بکند فهمید. فهمیدم که جایی که هستیم، جایی است در لبنان و شاید هم فلسطین یا هم سوریه. فرقی نداشت. مهم این بود که گفتند سربازان اسرائیلی آن حوالی هستند. خیلی نزدیک به ما. بعد گفتند [یا هم من اینطور فهمیدم بی اینکه کسی چیزی بگوید] که برای این که به دست آنها اسیر نشویم یا چیزی مثل این، مجبورند ما را بکُشند. بعد من که بالای پلهها بودم خم شدم و از تونل راهپلهای تماشا کردم. مادر همچنان دراز کشیده بود. رو به آسمان. رو به من. لبخند میزد و صورتش خیس بود. حرف نمیزد ولی من شنیدم که خواست من بروم بالاتر. خیلی بالاتر. و پایین نروم که مبادا مرا هم پیدا کنند. من گریه میکردم. بغض داشتم شاید. بعد دیدم که لبنانیها [یا هم کسانی شبیه آنها] ریختند داخل ساختمان نیم ساز و همه را کشتند و صدای سفیر گلوله بود و ناله و گریه و مادر دراز کشیده بود همچنان و من همچنان بالاتر که میرفتم و قلبم تند تند که میزد، باز هم میدیدم که نگاهم میکند و لبخند میزند و صورتش خیس است. میترسیدم و مدام در پناه دیوار قایم میشدم. بعد که مطمئن میشدم باز از پلهها میرفتم بالا و این بالا رفتن همینطور ادامه داشت و فکر میکردم یا حس میکردم کسانی دارند از پلههای پشت سرم بالا میآیند و دنبال کسی هستند که احتمالاً زنده باشد. میدیدم که درها را باز میکنند. از شکافها میخزند و شلیک میکنند و با لگد میزنند به پیتها و سطلها. من بالا میرفتم و همچنان میدیدم که گریه میکنم و آویزان شدهام و مادر را خوب میبینم که گریه میکند و میگوید [یا من حس میکنم] که بروم بالاتر. بالاتر. بالاتر. و من گلویم درد گرفته بود از حجم منبسط بغضی که فرصت شکستن نداشت و فریادی که نمیتوانستم بکشم. قلبم تند تند میزد و مادر که حالا باید مرده باشد میگفت برو بالاتر. برو بالاتر.
صدای سفیر گلوله میآمد و صدا به هم فشرده میشد و جمع میشد و بعد کش میآمد و زنگدار میشد و تکرار میشد و قطع میشد و وصل میشد. چشمهایم را باز میکنم. صداها از هم شکافته میشوند و تکه تکه میشوند. لحاف را کنار میزنم و از تخت میآیم پایین و به سختی پاهایم را روی زمین میکشم. هوای بیرون تاریک است. چراغ اتاق روشن است و عمو پورنگ قرمز پوشیده است. صدا همینطور هست و من گوشی را برمیدارم. گلویم درد میکند و بغض دارم و قلبم تند تند میزند. سمیه میگوید سلام! میگویم سلام و صدایم میلرزد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خوب مردم هم خواب میبینند، سوسن جعفری هم خواب میبیند! تازه توی خوابش هم کلی بحث و فکر سیاسی هم میکند در باب کنش و واکنش با لبنانیها یا همینهایی که ترورمان کردند و اینها!
** این را از گوشی داداشی کش رفتهایم!!! تجاوز صنعت به طبیعت! یا یک همچون چیزی!! (+)
*** وقتی سوسن جعفری پرستار اتاق عمل بود یا وقتی ذوق نقاشی فوران میکند! (+)