میدانی؟ همهاش فکر میکردم که اگر در را باز کنم و از حیاط بگذرم و در هال را هم باز کنم و از ترس ِ سوز ِ سرما، تُندی ببندمش و با صدای بلندی که مادر هر کجای خانه که باشد، بشنود، سلام کنم. بعد که کفشهایم را در آوردم و پیچیدم سمت راست و وارد اتاق نشیمن بشوم، تو را خواهم دید که نشستهای روی لبهی تخت و پاهای سرخات که از شدت ادم انگار در حال ترک خوردن هستند را آویزان کردهای. تکیه دادهای به ستون بازوانت که سفت در دو طرف تن لاغرت، چسبیدهای به تخت. صورت را برمیگردانی و لبخند میزنی، سلام میکنم. دستت را دراز میکنی و دستم را میگیری و میکشی سمت خودت و پیشانیام را میبوسی …
همان جلیقه، همان کلاهی که خودت بافتهای …
مرد که گفت خانم جعفری شما مرا نمیشناسید، من شما را خوب میشناسم و آنوقت شروع کرد به صحبت کردن از تو، از صورتت که همواره متبسم بودی و از اینکه هرگز ندیده بود تو عصبانی بشوی … اینکه چقدر مردمدار بودی … و اضافه کرد که به خدا قصدم چاپلوسی نیست. گفتم میدانم. آخر نمیشود که همهی مردم تا اسمات را میآورم بگویند وای خدابیامرز عجب آدمی بود … برای غرور و عزت نفس کافی است، نه؟
بعد یکهو دلم برایت تنگ شد … یکهو هوس کردم بیایم بنشینم پیشات، در سکوت به صورتت نگاه کنم، تو در خواب باشی و چانهات افتاده باشد و کمی خُر خُر کنی، دستم را بگذارم روی سینهات، تکان بخوری و خر خرت تمام بشود و خیال من راحت. هنوز در خواب باشی و من فقط بنشینم و تماشایت بکنم و حتی یک کلمه حرفی نزنم با تو … حرف نمیزدم با تو … قهر بودیم آخر. تقصیر خودت بود. میدانستی. برای همین همه را واسطه کردی وقتی من از خر شیطان پایین نیامدم. نبخشیدمت. بعد از آن حادثه که آنطور نزار و درمانده و دردمند دیدمات، بوسیدمت. گریه کردی. از درد. پاهایم را کردم توی یک کفش که الّا و بلّا ببریماش یک بیمارستان دیگر. بعد خوب شدی. بهتر شدی. آمدی خانه و تختات را گذاشتیم توی اتاق نشیمن مقابل تلویزیون. باز هم حرف نمیزدیم. فقط سلام. فقط سلام. فقط سلام.
بعد یکهو دلتنگات شدم. تمام بیست و پنج سال با من بودنات در مقابل چشمانام. تو در برابر دلم. خواستم دستم را دراز کنم، بگیریاش. بکشیام سمت خودت. بگویی مرا ببوس … بگویم نه! صورتت خار دارد …
با صدای بلند سلام کردم. مادر نشسته بود رو به روی تلویزیون. بیهوا برگشتم سمت تختات. تختی نبود. خیلی وقت است که دیگر نیست. همان شب جمعاش کردند. جایت را خیلی سریع از حضورت خالی کردند. فقط صندلیات که پشت میز خالی مانده است. کلاه شاپویت که از رختآویز آویزان است … و میل بافتنی که خودت ساخته بودی و کلاه و دستکش میبافتی به چه قشنگی. میدانی؟ خیلی زود پخش شدی. بین بچههایت. بین کسانی که دوستشان داشتی …
موقع ناهار به مادر گفتم از تو صحبت کردیم. همین. بعد دیدم نمیتوانم. جمع شده بودی توی گلویم. پشت پلکهایم. جمع شده بودی توی خانه. بوی تنات. صدایت. چشمهایت. دستهایت. انگشتان بلند و باریک هنرمندت. پرندههای چوبی. یادت هست؟ قلّک چوبی قفلداری که برایم ساخته بودی. میز و صندلیهای کوچک. شمشیرهای چوبی که تمام محرمها میساختی برای بچهها. و بچهها دوستت داشتند که وقتی رفتی گریه کردند. و آن کفشهای چوبی.
دیدم نمیشود. نمیشود. هر چه هم که نخواهم، طاقتاش را ندارم. بعد یکهو شکست. صدا بود و خیسی و داغی و رعشه. هیجان. دلتنگی. مادر بیدار شد. داشتم گریه میکردم. گریه میکنم. میگوید چی شده است؟ میگویم دلم پدر را میخواهد و با صدای بلند میزنم زیر گریه …
دلم برایت تنگ شده است … میدانی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا میآیم دماغم را بالا بکشم، مادر چرتاش پاره میشود! نه اینکه اینقدر تابلو باشد دماغ کشیدن من! مادر زیادی خساس شده است به من … زیادی به هم وابسته شدهایم.