The blindness

هنوز در جمع همکاران تازه‌ وارد بودم. وقتی خانم دکتر مسلمی کتاب را برگرداند به خانم ارادت و گلایه کرد که «این چه کتابیه؟ اصلاً نتونستم بخونم‌ش و …» پشت سرشان نشسته بودم. وقتی خانم ارادت برگشت تا سر جایش کنار من بنشیند، پرسیدم امکان دارد کتاب را به من امانت بدهد؟ موافقت کرد و من از ساعت سه بعد از ظهر آن روز تا ساعت یازده شب‌اش بدون وقفه، بدون اینکه لب به آب و غذا بزنم خواندم‌اش. فردا صبح کتاب را برگرداندم ولی مثل دکتر مسلمی نگفتم این چه کتابی‌ است! کتاب را که پس می‌دادم گفتم فوق‌العاده بود! ترجیح می‌دهم حتماً یک جلد از این کتاب را در کتابخانه‌ام داشته باشم!

کتاب، رمان «کوری» بود. چند سال بعد، قسمت دوم کتاب به نام «بینایی» را هم گرفتم و خواندم ولی چون برایم جذاب نبود، مثل همیشه از خودم دورش کردم و به یک دوست ِ مشتاق هدیه دادم.

اگر این‌طور که وسوسه شده‌ام، مصمم شوم به خواندن مجددش، بعد از «خشم و هیاهو» ــ که سه بار خواندم‌اش، ــ دومین کتابی خواهد بود که بیش از یکبار خواندم‌اش!

فیلم «کوری» عالی بود!

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* خانم ارادت از معدود همکارانی بود و هست که کتاب‌خوره می‌باشد. ولیکن برخلاف تصورم وقتی برای مهمانی به منزل‌شان رفته بودم و شدیداً مشتاق بودم کتابخانه‌اشان را ببینم، فقط با یک ردیف کتاب در یکی از قفسه‌های بوفه‌ای قدیمی که در اتاق خواب‌شان بود مواجه شدم.

** فردا امتحان دارم. شنبه‌ی آینده امتحان دارم. پنجشنبه مهمان‌های عزیزی دارم. هنوز گیج دخل و خرج می‌باشم! عصبی نمی‌باشم. آرامم. اوضاع بهتر خواهد شد! مطمئن هستم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.